درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سال۸۸

از کجا بنویسم؟... از اینکه چی شد که افتادم تو کار وبلاگ و نوشتن؟... اصلا چی میشه که ادم شروع میکنه به نوشتن؟... یه چیزایی تو دل ادمه که ادم میخواد اونا رو بریزه بیرون؟... اولین وبلاگی که ساختمو حذف کردم!.. چرا؟... چون خوندن مطالبی که نوشته بودم آزارم میداد!... من دنبال یه چیزی بودم که بهم انرژی بده!.... من نیاز داشتم با یه چیزایی تنهاییمو پر کنم... نوشتنو دختر اردیبهشتی بهم یاد داد....  سر کلاسا حرف نمیزدیم... فقط برای هم مینوشتیم.. کلی از این نوشته ها داریم و کلی خاطره... یه روزی... دلم از یه جایی خیلی گرفته بود... دختر اردیبهشتی گفت الی... یه وبلاگ بساز.. تموم حرف هایی که تو دلته و نمیتونی به زبون بیاریو اونجا بنویس... تو بلاگفا وبلاگی ساختم و بعد از مدتی حذفش کردم!!! و ..... دوست داشتم وبلاگ های بچه های همشهری رو پیدا کنم... نمیدونم!... یادم نیست چطوری!... آخه قبلنا فقط وبلاگای دزفول نتو میخوندم هیچ وقتم کامنت نمیذاشتم!... وبلاگ فرما تو دزفیلو دیدم... بعد تو کامنتاش همه دزفولی بودن.... به وبلاگ همه سر میزدم و مطالبشونو میخوندم... کم کم با بقیه آشنا شدم....و .... کم کم... طوری شدم که هر روز صبح... از خواب که بیدار میشدم.. اولین کاری که میکردم نوشتن بود!!... و اینگونه شد که عادت کردم به نوشتن.... به نظر خودم... نوشتن مهم ترین و بهترین عادتیه که تو سال 88 به دست اوردم.... و تو زندگیم خیلی خیلی تاثیر داشت... دوستای زیادی پیدا کردم... اشخاص مهمی که حرف هاشون برام تاثیر گذار بوده و به نظر خودم باعث پیشرفتم شده...

دوست دارم همچنان به نوشتن ادامه بدم... آخه باعث شده به دوروبرم بیشتر توجه کنم.... و با یه دید دیگه به مسائل نگاه کنم...

از همه ی اینها که بگذریم.... پر رنگ ترین چیزی که تو سال 88 بهش رسیدم این بود که:

من از دو روزه ی هستی به جان شدم بیزار خدایا شکر که این عمر جاودانی نیست

نوروز رو با تمام قشنگی هاش... با تمام دوره هم بودن ها.. با تمام بهانه ها برای خندیدن ها... با تمام شکوفه های درخت های مرکباتش... با تمام پول های عیدی نو... و و و تقدیم میکنم به همه ی اونهایی که بهانه هایی دارند برای شاد زندگی کردن و لبخند زدن...

.این آخرین پست امساله.......

سال جدیدو به همه تبریک میگم... و برای همه سلامتی آرزو میکنم....

تو یه چشم به هم زدن!

این همه تلاش برای چیه؟... برای اینه که سال جدید بیاد؟.... سال جدید بیاد بعدش چی میشه؟... مشکلات ملت حل میشه؟... غم و غصه ها تموم میشه آیا؟

.

.

.

.

 دیگه این اضافه شدن یه عدد به سال و اضافه شدن یه سال به عمرم برای من هیچ جذابیتی نداره!!! ... تا جایی که امسال حتی لباس نو نگرفتم...

.

.

.

.

پارسال لحظه ی تحویل سال... خونه بابزرگ بودیم...تو اتاق نشیمن نشسته بودیم... چایی میخوردیم... منتظر بودیم تا تلویزیون لحظه ی تحویل سالو اعلام کنه... 10 ... 9... 8...........  ..... 3... 2... 1...بعد همه روبوسی... بعد عمه ی بابام که از همه بزرگتره دعا میکرد.... که سال جدید سال خوبی برای همه باشه.... و مشکلات همه حل بشه!!!....بعد همه سال نو رو به هم تبریک گفتن... بزرگترها عیدی میدادن!!....

.

.

.

روزمره

دیروز یه بچه ی تقریبا هفت ساله مامانشو گم کرده بود.... با تمام وجود گریه میکرد!.... مامانش که پیدا شد.... اومد ۲تا محکم زد تو کله ی پسرش و چند تا فحش نثار بچه کرد!!!! .... تو خیابون ما... بچه ها خیلی گم میشن...و جالب اینه که همه ی مادرها... وقتی بچه شان را پیدا میکنند... اولین کاری که میکنن اینه که بچه رو میزنن!!!

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

یه آقایی اومده بود شلوار بخره برای بچه هاش....یه تیکه نخ دستش بود.... سه جاشو گره زده بود... هر گره اندازه ی قد یکی از بچه هاش بود!!!!!.... 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

  

اطلاعات عمومی:

 

عرب ها به شلوار میگن لباس!!! 

 

لر ها به آستین کوتاه میگن بال کوتاه!!! 

 

به تی شرت میگن زیرجومه!!! 

 

به تیشرت آستین بلند میگن تاپ!!! 

 

به جوراب شلواری میگن جوراب شورتی!!! 

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

شما هم خسته شدین؟...... از این حرفام؟..... ببخشید دیگه!!!... این ۲روز هم که بگذره جو وبلاگم عوض میشه!!!..... منم خسته شدم از کار کردن!!!... به زودی روز حقوق و عیدی و پاداش و اضافه کاری و این چیزا میرسه!!! :دی :دی :دی.... و خستگی از تنم بیرون میاد!!!

حرف هایی که در دلم نمیماند!

چهار نفرن هر کدوم یه سلیقه دارن... میخوان واسه یه نفر خرید کنن... رنگهاشو نشونشون میدم... میگم هر رنگی که پسندتونه براتون باز کنم....  هر کدومشون میگه یه رنگو بیار!!... همه ی رنگ ها رو باید براشون باز کنم!!!... بعد هی همشون با هم بحث میکنن که کدم رنگشو ببرن!!... من میدونم انتخاب حقشونه!... و هر چقدر که بخوان باید براشون باز کنم ولی...کاش اونا هم کمی منو درک کنن که ساعت هاست در حالت ایستاده دارم کار میکنم و کف پاهام به شدت درد میکنه!

---------------------------

خیلی شلوغه!... همه با هم میگن خانم خانم... بعضی ها هم میگن دختر... بعضی ها هم میگن دخترخانم!... زن و شوهره میخوان واسه دختر یه سالشون خرید کنن... از پیراهن تایلندی ای که تن دخترشونه متوجه میشم که باید بقیه ی مشتری ها رو بیخیال شم و اینا رو بچسبم!!!... و میدونم که جنس خوب میخوان... و وقتی مشتری جنس خوب دارم و جنس خوب براشون باز میکنم خودم لذت میبرم!!

برعکس از لباس های چینی تن پسر اون یکی زن و شوهر میفهمم که اینا اومدن اینجا دنبال بلوز شورت هزار و پونصدی!...

میگم خوبه که تو مغازه ی ما همه جور جنسی پیدا میشه!.. از کار های چینی تا کا رهای پارچه ترک!... مهم اینه که ادم بدونه چیو باید به کی نشون بده!...

-------------------------------

تو شلوغی... حواسم به دورو بره... یه مادری یه تاپ جیگیلی تن بچش کرده و داره با ذوق و شوق نگاش میکنه... یه خانمی هم هی بچشو میزنه تا آروم بمونه و لباسو پرو کنه!

بعضی از پدر وادرا طوری برای بچشون خرید میکنن مثل اینکه از بچشون متنفرن!... بعضی ها هم طوری خرید میکنن که گویی اینها فقط و فقط به عشق بچشون دارن زندگی میکنن..

-----------------------------------

یه خانمی اومده... یه تی شرت 2 تومنی تن پسرشه!... با یه بلرسوت لی!... میگه تی شرت میخوام!... براش نمونه باز میکنم... میگه نه اینا چیه... یه چیز شیک میخوام!... میگم خانم شیک یعنی چی؟... یعنی این تی شرتی که تن پسرته؟!!!!

من ادم بی حوصله ای هستم؟.... آره خودم میدونم!...

-----------------------------------

اه!... تا حالا شده از یه نفر خیلی خیلی بدتون بیاد؟... یه نفر هست که خیلی خیلی ازش بدم میاد!... باهاشم خیلی بد برخورد میکنم... هی ضایعش میکنم... کاری میکنم که بفهمه من ازش بدم میاد و دیگه باهام حرف نزنه!... بعد اون مثکه مخصوصا ادامه میده و هی حرفی میزنه که حرص من دربیاد!.... بعد هی بلا به سرش میاد... دل من خنک میشه!... به این چی میگن؟.... احساسات خبیثانه؟... حسادت؟... نه بهش حسودیم نمیشه!... ازش بدم میاد فقط!... حالا چی شد که از بحث مشتری ها به اینجا رسیدم نمیدونم!.. شاید به خاطر اینکه امروز هم اومده بود و ...

روزمره

میگم هاااا.. بازم چارشنبه سوری شد بعضی ها ترس برشان داشت!!!... تا تقی به توقی میخوره میترسن!!... هی تبلیغ میکنن تو رسانه شان!!... ما که.. کاری نمیکنیم که.. ما همه سرمان به کار و زندگیمان گرمه که.... مثل بچه های خوب میشینیم آشپز باشی میبینیم!!...

ولی نه جدی!... میگم!... خوب که چی؟.... نه واقعا که چی؟... چار شنبه سوری... به جای اینکه 4تا اتیش روشن کنیم... از روش بپریم... باید هی کپسول و پمب و از این چیزا بترکونیم؟... واقعا کیف داره؟...من که خوشم نمیاد!... من از این چیزایی که خوشکله نمای خوبی داره... اتیش بازیه خوشم میاد.. نه از چیزای صدا دار!!!.... شما چطور؟

اگه امشب رفتیم اتیش بازی... فردا عکساشو میزارم ببینید!!

مامان هی میگه باید کمکم کنید خونه تکانی کنیم!!.... بهش میگم مامان.. میبینی؟... امسال.. هیچیش مثل عید نیست!... نه خیابونا شلوغه... نه مردم شور و حال دارن!!... قبلنا عید ها یه جور دیگه بود.... خونه تکونیو بی خیال شو!!... قبول نمیکنه!...