درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

یه توانایی جدیدی که پیدا کردم اینه که وقتی مشتری میاد... مثلا برای خرید شلوار.... به طرز نامحسوسی میتونم کاری کنم تا علاوه بر خرید اون چیزی که مد نظرشه یه چیزی که من پیشنهاد میکنم را هم بخره!.... و از این خریدش لذت ببره.... و از ته قلب راضی باشه!... حالا بسته به وضعیت مالی و قدرت خرید طرف مقابل این چیزی که به طرز نامحسوس مجبورشون میکنم بخرن فرق داره!!.... ممکنه یه جوراب پونصد تومنی باشه.... یه برس هزار تومنی.... یه حوله ی دوتومنی.... ویا یه پیراهن ده تومنی یا هرچیز دیگه ای.... !!  

 

این روش از هر ۱۰ مشتری واسه ۸تاش جواب میده!.... و این کار به یکی از لذت های زندگی من تبدیل شده.... طوری که وقتی موفق میشم و به طرز نامحسوس بهشون چیزی میفروشم که اصلا قصد خریدش را نداشتن.... سر تا پامو یه حس خیلی خوبی فرا میگیره و احساس قدرتمندی عجیبی بهم دست میده! 

 

 

پ ن: من تو انتخاب عنوان برای چیزی که مینویسم مشکل دارم!

روزمره!

۵شنبه عصر: 

دارم کتاب تجهیزات پزشکی میخونم... نمیدونم چرا امروز اصلا تمرکز ندارم. یه آقایی میاد... با خانم و پسر حدود ۴ سالش... یه دوری تو مغازه میخورن.... میان درست دست میزنن به مانتویی که بالای سر منه... آقاهه در حالی که داره جنسشو برانداز میکنه قیمتشو میپرسه... میگم ۲۲ تومن!... میگه چقدر گرون!!.... میگم گرون نیست.... ۲۲ تومن برای مانتو خوبه که!.... کمی میرن اونورتر... آقا و خانم دارن حرف میزنن.... میگم اگه خواستین براتون بیارم پرو کنید!.... خانمه منتظر اوکی دادن شوهرشه!... شوهره هیچی نمیگه و میره!.... خانمه پباره میاد جلو و به مانتو دست میزنه!... معلومه دوستش داره!.... میگم خانم؟ بیارم تنتون کنید؟.... خانمه با لبخند به لری یه چیزی میگه که کامل متوجه نمیشم فقط میفهمم منظورش این بود که وقتی شوهرم رفت یعنی منم باید برم!!.... و بعد معصومانه میخنده!..... و میره!.... 

این آقایون همه جور ظلمی در حق خانماشون میکنن دیگه اینکه حق انتخاب هم از خانماشون گرفته شه..... 

خب البته شاید تقصیر خانم باشه!... 

 

------------------------------------------------------------------------ 

 

 

آقای جوانی دم در ایستاده..... خانم جوونی به موهای مش..... و عبای عربی... داره تاپ انتخاب میکنه.... آقا با تشر به عربی یه چیزی به خانمش میگه... خانمش آروم برمیگرده سمت آقاهه و تاپو به خودش میگیره و میگه: حلوا؟ (یعنی قشنگه؟).... آقاهه گل از گلش شکفته میشه و میگه حلوا!!! 

خانم با لبخند میاد تاپو حساب میکنه و از مغازه میره بیرون!.....

اوفی(رو ف تشدید داره)

امروز کنکور آخر را هم دادیم و.... خلاص!... وزارت بهداشت ظاهرا پولدار تر از وزارت علوم و سازمان سنجش و غیره است!... امروز بهمون کیک 2قلو دادن با آب معدنی و آب میوه!:دی... ولی واسه کنکور سراسری سازمان سنجش بهمون بیسکوییت پتی بور کوچولویی دادن با آب معدنی:دی... واسه کنکور دانشگاه آزاد... ویفر موزی صد تومنی!.. تازه آب معدنی هم ندادن!..:دی... تازه دفترچه کنکورم بهمون دادن!  بیشتر شرکت کننده ها!.. یعنی 90 درصد! از بچه های دانشگاه خودمون بودن!... جالبه!... تهران هم بیشتر شرکت کننده ها دزفولی بودن!....

2ساعت قبل آزمون حرکت کردیم رفتیم اهواز!!!.... 1ساعته رسیدیم!... بیشتر طول راه بابا داشت برام حرف میزد!.... هی بهش میگم بابا بیا کتاب بنویس قبول نمیکنه!.... میگه وقت ندارم!... ولی فکر کنم بدش نیومد از پیشنهادم!.... باز هم روش کار میکنم ببینم قبول میکنه یا نه!....  

.

.

.

حالا وقتشه که نفس راحتی بکشم و .... به تمام کارهایی که تو این مدت فرصت انجامشونو نداشتم برسم... اولین کار اینه که... تمام کتاب هامو جمع کنم... و روی میز تحریرم را خلوت کنم و یه پازل هزار تیکه ی جدید باز کنم و ترتیبشو بدم.....

دوستم داره برامون یه کارایی میکنه... که جا داره از زحمات فراوانش تشکر ویژه به عمل بیارم!..... شاید یه کارایی بکنیم که تابستونمون الکی الکی از چنگمون در نره....:دی!...

دختر!

سرم در جزوه ام است!.... گرم الکترونیک خواندن هستم.... درحالی که جزوه ای که تا حالا چندین و چند بار خواندمش به نظرم یه جزوه ی الکترونیک فوق العاده است را میخوانم... به جی ام فکر میکنم!.. به مدل پی و مدل اچ و... به اینکه چرا تو این چند سال هیچ وقت سعی نکردم مدل پی را یاد بگیرم....  به اینکه چرا این همه با الکترونیک سر و کله زده ام ولی هیچ وقت تقویت کننده های توان را نخوانده ام و همیشه قید نمره اش را زده ام!....

به اینکه استاد طوفان عجب جزوه ی کاملی دارد و چقدر مرتب و شسته و رفته درسمان داده است!...

ناگهان یک نفر با یک صدای خشن گفت: دختر!!!

از لحن اش خنده ام گرفت!.... سرم را بلند کردم!.... دختری بود لر!... با شال سرخابی تند.... پوست نسبتا تیره... ابروهای پیوسته و پر پشت!....  موهای ژل زده...  سارافون مشکی و زیر سارافونی سفید!!.... رژ قرمز!!....

چشمم تو چشمش افتاد!... 2باره گفت: دختر این ریملا یکی چقدر!....

به فروشنده اشاره دادم که بیاید و ردش کند!.... و مجددا غرق در الکترونیک شدم!...

عینکم(۲)

دبیرستان بودم.... تو کلاسمون... نصف کلاس عینکی بودن!.. مثکه عینکی بودن یه امتیاز بود برامون... منم خودمو کشتم!.. از این چشم پزشک به اون چشم پزشک!.... وقتی هم میرفتم التماس میکردم که بهم عینک بدین!.. بهشون میگفتم نمیبینم!.... علائم را اشتباه میگفتم... ولی هرکاری میکردم چشم پزشک ها کوتاه نمیومدن.... یه بار دیگه حرصم درومد... از مطب چشم پزشک که خارج شدیم... بابام گفت عزیزم خب برات یه عینک شیشه ساده میگیرم!.... منم هی اصرار!... میگفتم نه.. بابا این دکترها متوجه نمیشن.. من چشمام ضعیفه! نمیبینم!....

.

.

یه عینک کائوچویی مشکی با شیشه های مستطیلی خریدم.... عاشقش بودم!!!.... تو مدرسه رو چشمام بود:دی

ولی کم کم بیخیال عینک زدن شدم! 

چند سال بعد.... این سری جدی جدی احساس کردم کمی چشمام نیاز به عینک داره.... چشم پزشک یه عینک نیم نمره ای برام نوشت!.... رفتیم عینک فروشی... منم ذوق مرگ!..... یه عینک انتخاب کردم از اونایی که بالاشون فرم نازک داشت و پایینشون نداشت!... زرشکی بود...

.

.

.

عینک بعدی.... یه عینک بی فرم بود با شیشه های مستطیلی!!... با دسته های نازک سرمه ای!.. عینک خوبی بود ولی بعد از مدتی پیچ هاش شل شد!... پیچ گوشتی به دست بودم و مرتب سفتشون میردم تا اینکه ازش خسته شدم...

.

.

.

عینک بعدی.... یه عینک قهوه ای بود... با قاب مستطیلی..... و شیشه های فوتوکرومیک... با دسته های پهن و قطور!..(بدترین عینکی بود که خریدم!... اصلا برام بزرگ بود!... نمیدونم چرا خریدمش!)

.

.

.

عینک بعدی یه عینک ظریف با قاب سرمه ای دسته دوبل!.... یه چیزی بین بیضوی و مستطیلی!.... خیلی سبک و راحت.... انقدر ازش استفاده کردم تا رنگ فرمش رفت!...

.

.

.

عینک بعدی... فرم صورتی... دسته های دوبلی که بینشون یه چیز صورتی بود!... با شیشه های انتی رفلکس صورتی!... یا جایی میخواستیم بریم لباسم صورتی بود!... جو گیر شده بودم عینک صورتی برداشتم!!....

.

.

.

عینک بعدی!....

رفتیم توعینک فروشی!... هی گفتمش اینا که همشون قدیمی و تکراری هستن!.. عینک خودم از همشون بهتره نمیخوام عینک!.... گفت جدید میاریم!... چند روز بعدش رفتم عینک هایی با دسته هایی پر از نگین!... با شیشه های بزرگ و بسیار راحت که دیگه لازم نبود وقتی میخوای بالا رو نگاه کنی سرتو بالا بگیری.. فقط چشماتو میبردی بالا!:دی.... عینک هایی بود با نگین های رنگی... همه جوره.. پروانه ای.. گل و بوته!... ولی من ساده ترینشونو انتخاب کردم!.... 3تاشو با خودم آوردم خونه!.. یکیش تصویب شد!...

.

.

الان دیگه عینک زدن را دوست ندارم!.... ولی هنوزم عینک دوست دارم!