درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

و پیش به سوی دنیای بیوالکتریک....

فک کن.. تو مغازه به سان یک کارگر تمام عیار.. خاکی... در حال کار کردن و جنس باز کردن بودم... یه مشتری اومد.. مانتویی دادم به دختره ببره پرو... دختره تو پرو بود... باباش پرسید اینجا کار میکنی؟... گفتم آره!!... گفت پس درس نمیخونی؟... ترسیدم بگمش دانشجوی ارشدم باورش نشه!...

روزمره

مامان دوستم اومده بود مغازه... شلوار خرید.. موقع حساب کردن.. اومد پیشم کلی حرف زدیم... بهش گفتم ارشد قبول شدم... بسیااار خوشحال شد!... شاید حتی بیشتر از خوشحالی خودم!!!... شب دوستم زنگ زد گفت مامانم الان گفته تو ارشد قبول شدی... و گفت که مامانش خیلی خوشحال شده... داشتیم حرف میزدیم.. دیگه از بحث ارشد دور شده بودیم.. دوستم گفت داداشم آزمون استخدامی آموزش پرورش قبول شده... من خیلییی خوشحال شدم... شاید بیشتر از خوشحالی خودشون!!....

.

.

.

دیروز دوستم گفت 29 شهریور باید تهران باشیم!!... هنوز که بلیط نگرفتم ولی اگه رفتم دیگه رفتم هااا.... اون روزی که تو دانشکده بودیم یکی از همدوره های لیسانسو دیدیم که اون پارسال ارشد قبول شده بود... بعد میگفت دانشکده اینترنت وایرلس داره.. از نوع پر سرعت... تو دانشکده از هر 10 نفر 5 نفر لپتاب کوچیک سونی دستشون بود... سبک... راحت... بعد منم افکار شیطانی کش رفتن لپ تاب پدر را در سر میپرورانم.... و اگه اینجوری بشه.. روزی 2بار آپ میکنم از اونجا.. هم سوژه بسیاره و هم تنهایی باعث میشه همش بنویسم...

.

.

.

چقدر خوشحالم که فردا بعد از 3 ماه بابابزرگ میاد دزفول و میرم میبینمش... دلم یه ذره شده بود دیگه....

روزمره

  دیشب سالگرد ازدواج مامانم اینا بود... بعد کلی مهمون داشتیم... من و خواهرم کلی کار کردیم... پذیرایی و شستن ظرف ها و تمیز کردن خونه و ... 2تایی ظرف میشستیم.. خواهرم گفت خوب شد ما برای عروسی مامان و بابا نبودیم وگرنه مجبور بودیم کلی کار کنیم...

.

.

.

این روزها همش سر کار هستم و خیلی خیلی گرفتار و خسته.. وقت سر خاروندن ندارم... دیشب یکی از دخترهای فامیل میگه.. حالا میخوای هم کار کنی هم درس بخونی؟... میگم خب آره!!.. میگه یعنی همش میری و میای؟.. میگم نه!!.. خب تهران میمونم همونجا هم درس میخونم هم کار میکنم!!.. میگه بیخیال بابا بخور و بخواب!!...

.

.

.

دیروز عصر بابا میخواست با ماشینن من بره بیرون... کلیدا را برد و رفت.. 3 دقیقه بعد برگشت.. با یه حالت عصبانی... گفت برو یه نگاه تو ماشینت بنداز!!.. گفتم چی شده؟...  برو نگاه کن... گفتم چی شده؟... گفت این دستمالا چیه؟... بمب تو ماشینت منفجر شده... فک کردم شوخی میکنه... گفتم اذیت نکن بابا... به دزفولی گفت رو دگه... گفتم خب کلیدا رو بده.. گفت درش بازه!!.. بعد من!!... تو راه که داشتم میرفتم سمت ماشین.. هی با خودم فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه... شیشه های ماشینو شیکوندن؟... دزد زده؟...!!.. بمب از کجا آخه.. رسیدم به ماشین!!.. سالم بود ظاهرا!.. یه نگاهی توش انداختم... میدونین چی دیدم... فکرشو کنید یه بالشت پر را توی یه اتاق باز کنن... بعد همه ی پر ها تو اتاق پخش میشه... تمام ماشین پر از دستمال کاغذی های تیکه تیکه شده بود... رو صندلی ها... کف ماشین... یه وضعیت فجیعی... هاج و واج مونده بودم که چه خبره!!... برگشتم!... گفتم بابااااا... بعد یهو یادم اومد یه اسپره تو ماشین داشتم... به علت گرمی هوا اسپره ترکیده و جعبه دستمال کاغدی را منهدم کرده... دقیقا مثل یه بمب عمل کرده....

.

.

.

امروز یه آقایی اومده بود.. 17 تومن خرید کرد... 9تا دو تومنی داد... فاکتورشو مهر کردم هزار تومن گذاشتم رو فاکتورش بهش دادم... همزمان یه آقای دیگه پای صندوق بود... فاکتورشو بهم داد.. همراه با پول ها... پول ها هزار تومن کم بودن... بهش گفتم هزار تومن دیگه باید بهم بدی... هزاری را داد... فاکتورشو مهر کردم بهش دادم... خیلی جدی گفت خب هزار تومن بزار رو فاکتورم!!... با تعجب نگاش کردم.. گفت چرا رو فاکتور اون آقا هزار تومن گذاشتی!!

شهریورانه

بابا میگه خوبه.. بچه میگه خوب نیست....

 

بچه میگه اینو میخوام... بابا میگه نه باید اونو بخری... 

 

بچه میگه این خوبه... مادر بچه میگه این خوبه... مدرسه میگه نه این رنگی نباید باشه...

 

مدرسه میگه این خوبه... مادر بچه و بچه و پدر بچه و برادر و خواهرش میگن اه اه اه این چه رنگیه!! 

 

 مدرسه و مامان بابا و بچه و خواهر و عمه و خاله و .... همه میگن این رنگی خوبه... تولیدی میگه این پارچه را امسال نمیزنیم... 

  

 

رنگش خوبه مدلش خوب نیست.. مدلش خوبه.. قدش بلنده... رنگ و مدلش خوبه جنسش خوب نیست.. جنسش خوبه مدلش خوب نیست و ..... همه چی خوبه.. قیمتش خوب نیست...

 

لباس فرم مدرسه تو این روزها دغدغه ی خیلی ها شده.... 

 

مردمی که بچه مدرسه ای دارن 

عرضه کننده ها 

تولیدی ها 

خیاط ها 

پارچه فروش ها 

 

 

و...... 

 

هر سال بعد از فروش مدارسی کلی غر میزنم... و بعد میگم دیگه سال آخری بود که فرم مدارس کار کردیم.. ولی سال بعد بازم روز از نو روزی از نو....