درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

مکالمه ی اول: 

 

خب انقد بی حوصلم که حوصلم نمیکشه دقیقا بگم چی بود مکالمه.... ولی یکی از دوستای خیلی نزدیکم.... که تو برنامه نویسی خیلی حرفه ایه..... آنلاین بود و میخواستم ازش یه سوالی بپرسم... الگوریتم برنامه را براش توضیح دادم و گفتم که بلدم بنویسمش فقط واسه شروعش یه سوالی داشتم..... بعد فقط میخواستم اون سوالمو جواب بده.... ولی اون هی توضیح میداد در مورد روش نوشتن برنامه..... بعد من هی توضیح میدادم... جواب سوالمو نمیگرفتم... بعد کلا اون متوجه نمیشد من چی میگم.... بعد یهو بی حوصله شدم و گفتم ببین اصلا بیخیال.... اعصابم بهم ریخت!:(.... دوستمم قهر کرد و رفت!!!!! 

 

مکالمه ی دوم: 

 

واسه یکی از بچه ها به چند نفر دیگه رو زده بودم.... که یه چیزی بهش بدن.... یه نفر گفته بود دارم... ولی باید خودش زنگ بزنه دقیقا توضیح بده که چی میخواد ببینم کدوم قسمتشو بهش بدم و ..... بعد من به این دوستم گفتم که خودت زنگ بزن به فلانی من باهاش هماهنگ کردم!!.... بعد دو ساعت... طرف زنگ زد دیدم به یارو زنگ نزده..... حرصم درومد بهش گفتم حسابی منو ضایع کردی.... من بخاطر تو رو انداختم..... بعد دیگه داشت واسه من توضیح میداد که چی میخواد... اصلا حال و حوصله ی گوش دادن نداشتم.... اصلا فکرم کار نمیکرد که طرف چی میگه.... بهش گفتم ببین واسه من توضیح نده..... من الان اصلا نمیفهمم تو چی میگی... خودت باید بهش زنگ بزنی....  قهر کرد و گفت اصلا هیچی نمیخوام!!!!!... 

 

 

.  

.

 

دارم ترجمه میکنم.... تمام کلمه ها رو بلدم.... ولی هر کاری میکنم نمیتونم با کلمه ها جمله بسازم.... حرصم در میاد..... این کلمه ها و این متنم فهمیدن من بی حوصله هستم و باهام قهر کردن:(......  

 

روزهای سختین این روزها........

یه قانون

گاهی وقت ها تنها چیزی که حال آدمو خوب میکنه خرید کردنه....  

و کادو گرفتن....  

حتی یه جاکلیدی کوچولو.....  

یه تی شرت....  

یه عروسک....  

یه رژ لب....  

یه دفتر.....  

یه بیسکوییت لوآکر(بدون روکش شکلاتی)....   

یه کتونی ورزشی....  

یه ام پی تری پلیر....  

یه فلش....  

 

... 

... 

.... 

 

دل خوشی های کوچک زندگی

جدیدا متوجه شدم... یه چند تایی از این دوروبری هام امید به زندگیشون صفره!.... یعنی خود صفر!!.... بعد نشستم با خودم کلی فکر کردم!..... دیدم من از این زندگی دل خوشی ندارم.... ولی.. امید به زندگیم صفر نیست!.... خب این یه چیز مثبتیه!... و از این بابت خرسندم!.... 

 

 

یه چیز دیگه که خوشحالم کرد این بود که.... چند شب پیش آخر شب... دختر عمه داشت منو میرسوند خونه... تو راه صحبت میکردیم..... داشت یه جورایی نصیحتم میکرد در مورد ازدواج و این چیزا.... یه چیزی در مورد خودم بهم گفت.... که خیلی خوشحال شدم از اینکه دیگران هم اینو میدونن و این ویژگی منو میبینن!.... حالا نمیگم چی بود... محض شکست نفسی و این حرفا!!!! 

 

 

امروز یکی از بچه ها خونمون بود.... هزار بار گفت بریم تو سایت ببینیم نمره های فازی را ثبت کردن یا نه.... یعنی هر بار که اینو میگفت ته دل من خالی میشد.... و دوباره یادآوریم میکرد نمره مو و من دچار  افسردگی میشدم...:(.... هی بهش میگفتم بمیری خو اسم نمره ها را جلوی من نیار.... یارو باز میگفت...(آیکونی که داره موی خودشو میکنه و حرص میخوره) اسم نمره ی فازی که میاد.... دلم میخواد بمیرم.... امید به زندگیم صفر میشه.... و تمام بدبختی های عالم یادم میاد:(.... ولی خب گذشت.... 

 

 

چند شب پیش.... برنج و قرمه سبزی داشتیم با هم قاطیشون کردیم و با 1قابلمه و 4 تا قاشق از خونه زدیم بیرون به نیت اینکه بریم پارک کنار خونه بخوریمش و برگردیم!..... ولی از پله ها که پایین اومدیم.... به سرمون زد که با این قابلمه که تو یه پارچه پیچیده بودیمش.... بریم تو رستوران روبروی خونه و بزاریمش رو میز و بریم 4 تا دلستر سفارش بدیم و همونجا قرمه سبزیمونو بخوریم:دی.... و هر هر هر بخندیم:دی... خب این کارو نکردیم و رفتیم تو همون پارک غذامونو خوردیم... ولی خب فکرشم برامون شیرین و خنده دار بود:دی 

 

 

امروز از دکتر فا..طم.یزاده یه درخواستی کردم......... اگه قبول کنه امید به زندگیم چند برابر زیاد میشه:دی.... منتظر خبرشم:دی

fuzzy logic

دیشب تو خونه کلی سوژه داشتیم..... خیلی خندیدیم..... امروز نمره های فازی را میزنن..... احساس میکنم بین خنده های دیشب و نمره های فازی که امروز اعلام میشه یه ارتباطی وجود داره!...... ته دلم خالیه!..... 

 

 

بعدا نوشت. ۱۲.۵ شدم .

 

همه چی به خنده های دیشب برنمیگشت...  

یه چیزایی هم به روز قبل و شب امتحان برمیگرده....

روزمره

با بچه ها تو سالن مطالعه ایم.... من نشستم.... دارم یه سی دی واسه سارا اینا رایت میکنم.... زهرا و فاطی هم ایستادن و صحبت میکنن.... فاطی میگه الان پیش نسرین.ش بودم کلی کمکم کرد و چیزای جدید بهم یاد داد و ایرادای برناممو گرفت و ...... زهرا صاف تو روم نگام میکنه و میگه.... د بیا.... کاش بجای الی نسرین.ش هم خونمون بود!!!.... اونوقت مشکل پروژه ها حل بود!!..... چند ثانیه بهش خیره میشم و بهش میگم یعنی صاف قهوه ای کردی منو!.... بعد میگه نه!.... خوب حالا الی هم خوبه اگه الی نبود کی برامون غذای خوشمزه درست میکرد!!! 

 

من: :/ 

 

زهرا: :) 

 

بچه ها: :))))))