درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

اولین روز سال 92

انگار که دیروز بود....  

بابزرگ تو مغازه پیش بابا نشسته بود...بابا داشت پول نو میشمرد که بده به بابزرگ.... بهش گفتم بابزرگ امسال تورم را تو عیدی دادن در نظر بگیری ها.... بابزرگم خندید... گفت باشه بابا.... 

   

لحظه سال تحویل.... همه لباس نو پوشیده بودن.... همه خوشکل.... آرایش کرده... ترو تمیز... با لبخند... سال تحویل شد همه هورا جیغ... روبوسی... عیدی.... عکس... عکس.... عکس....  بعدش بازی.... بعدش نقشه کشیدن واسه اینکه کجا ها بریم... چیکارا بکنیم....

 

انگار دیروز بود.... 

 

امسال... 

 

امسال هم.... همه بودن.... همه کنار هم بودیم.... ولی به جای اینکه با هم بخندیم.... تو بغل هم گریه میکردیم.... همه با لباس مشکی... چشای پف کرده.... بغض هایی که همه بخاطر همدیگه قورت میدادن.... و........ 

 

و امروز جای خالیشو بیشتر از همیشه همه حس کردیم..... 

 

و به جای خودش.... کنار عکسش......... 

 

بی تو....

امسال اولین سال عمرمه که چارشنبه سوری تو خونه ایم.... هر سال همه با هم میرفتیم آتیش بازی.... شوهر عمه کوچیکه همیشه میگفت هر سال چارشنبه سوری یکی از دخترا ازدواج میکنه و از جمع کم میشه... و هر سال میشمردیم اونایی که سال قبل بودن و امسال نیستن و اونایی که سال قبل تنها بودن و الان ذوج.... 

 

امسال اما 

 

کم شدن یه نفر از جمعمون انقدر سخته که هیشکی به روی خودش نمیاره که امشب چارشنبه سوریه.... همه پناه بردن به زیر پتو که کسی اشکاشونو نبینه.... 

 

پارسال... سه شنبه صب رسیدم دز.... شبش هممون رفتیم آتیش بازی... همه بودن... هر کسی جدا فشفشه و ترقه و بمب و این چیزا رو خریده بود....  چقد جیغ کشیدیم... چقد خندیدیم.... چقد همه از سروکول بابزرگ بالا رفتیم و باهاش عکس گرفتیم....  

 

امسال جاش خیلی خالیه........... 

 

هیچ وقت فکر همچین روزیو نمیکردم.... هیچ وقت..... 

 

اسفند 91

همیشه وقتی میومدم دز.. اولین کاری که میکردم... یه سر میرفتم خونه بابزرگ یه سر میزدم...  این دفعه ولی نه.... 

 

این هوای دزفول... این خیابونای شلوغ... این شور و شوق و هول و ولای مردم.... داره منو دیوونه میکنه... اصن بوی هوا یه جوریه.... 

 

دیشب داشتیم میرفتیم خونه عمه اینا...  اون جاده ای که از توش رد میشدیم.... بخصوص وقتی نزدیک خونه عمه شدیم... بوی شکوفه ها.... دیوونم کرد :( و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.... و زدم زیر گریه....

حالا دیگه با تموم وجود دارم نبودنشو حس میکنم..... بعد از مراسم های بابزرگم.... که رفتم تهران.... تو بدترین موقعیت رفتم....  

حالا همه حالشون بهتر شده.... من اما نه... :( 

 

انگار که تازه همه چی داره واسه من شروع میشه.... وقتی تهران بودم... یا وقتی خونه خودمونیم یا تنهاییم.... اصن یادم نیست که بابزرگ دیگه نیست... ولی وقتی همه جمعیم.... یه چیزی گلومو فشار میده.... تمام دیشب وقتی همه خونه عمه بودیم....  من همش داشتم تلاش میکردم که گریه نکنم... ولی خب بازم نشد..... 

  

حالا با تمام وجود دارم نبودشو حس میکنم...... 

 

بابزرگم

فقط یک ثانیه...
فقط یک ثانیه زمان لازم است تا بعد از آن یک ثانیه...
فعل های "است" و "میخواهد" و "دارد" و "دارم"
بشود "بود" و "میخواست" و "داشت" و "داشتم"...
و امروز...
به جای اینکه بگوییم "بابابزرگ ما بهترین بابزرگ دنیاست"...
میگوییم "بابابزرگ ما بهترین بابابزرگ دنیا بود"
و من هنوز باورم نمیشود که دیگر نیست....
حتی دیروز...
باورم نمیشد آنکه دارند به خاک میسپارندش بابزرگ من است
حتی وقتی که روی آن تخت دراز کشیده بود...
و در لباس سفید پوشانده بودنش و رویش را باز کردند تا برای آخرین بار ببینیمش...
فکر نمیکردم که دیگر نمیبینمش...
فکر کردم آرام خوابیده است....
و نباید گریه کنم تا بیدار نشود...
و من گریه نکردم....
و نخواهم کرد...
چون او همیشه زنده است
همیشه زنده است
همیشه زنده است
..