درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره :)

امروز صب هیشکی حال از خونه بیرون رفتن رفتن نداشت..... فاطی خوابیده بود... من و سیمین هم در حالی که داشتیم آماده می شدیم مخصوصا بالای سرش حرف میزدیم.... بعد هی میگفتیم کاش ما به جای این بودیم... مرفه بی درد.... ما داریم از خونه میریم بیرون دنبال یه لقمه نون...:دی..... خلاصه تمام تلاشمونو کردیم که حالا که ما بیدار شدیم فاطی هم بیدار شه و خواب از سرش بپره... ولی خانوم یه تکون هم نخورد:دی امروز عصر با استاد راهنمام قرار دارم.... سرشار از استرس و این صوبتا... :) امروز روز آخره غرفه مونه.... خیلی خوب بود این روزا :)

روزمره

اینجا غرفه مونه :) 

صدای ما را از یکی از دانشگاه های معروف تهران می شنوید :) 

 

امروز اتفاقی یکی از همکلاسی های کارشناسی رو اینجا دیدم :) کلی حرف زدیم و کلی خوش گذشت.... بعد راجع به اون سال ها که انگار ۱۰۰ سال پیش بود صحبت کردیم :)  چقدر هممون عوض شدیم... چقدر شرایط عوض شده... 

 

و این ادامه خواهد داشت.... 

 هر کسی تو یه دنیاس.... 

دنیای شما چیه؟... کیه؟... کجاس؟ 

 

دنیای من هر روز داره عوض می شه....... 

تصمیم هام نیز.... 

روزمره هام نیز... 

دورو بری هام و اونایی که دوستشون دارم ولی نه.... :) 

روزمره

با مدیرمون صحبت کردم.... قراره تایم کار یمن یه جورایی کم شه :) و یه روز در هفته هم بهم آف بخوره... در راستای رسیدگی به امور شخصی و درسی و کنکور و مقاله و این صوبتا.... امیدوارم بتونم خیلی خوووووب ازش استفاده کنم :) 

 

خیلی خوشحالم... سر کار رفتن اولش خیلی سخته... ولی کم کم همه چی اوکی می شه :) 

 همه چی آروم میشه... انقد آروم که بدون دغدغه بصورت روزمره و عادی به کارایی که یه روزی انجامشون برات خیلی سخت بود ادامه می دی.... انقدر روان و راحت که یه روزی یه نفر که روز اولی که اومدی داشت بهت کار یاد می داد... میاد سوالاشو ازت می پرسه :) و این خیلی حس خوبیه... 

 

یه جورایی همه بهت اعتماد عجیبی پیدا می کنن....

روزمره

دیروز این موقع... پر از استرس بودم..... همزمان قند هم داشت تو دلم آب میشد... 

 

امروز این موقع... فقط ته دلم خالیه :( 

 

چند شب پیش... از بس که همینجور قند داشت تو دلم آب میشد خوابم نمیگرفت.... 

 

امشب.... از بس ته دلم خالیه و غمگینم خوابم نخواهد گرفت.... 

 

آخه نمیدونم.... یه وقتایی داریم زندگیمونو میکنم... عادی و راحت و خوش... این چه حکمتیه که سر دلمون برداشته میشه و بعدشم هیچ اتفاقی نمیوفته؟؟  

 

خب حالا از یه زبون دیگه: 

 

یه وقتایی اصن انتظار یه اتفاق خوبو نداریم.... بعد یهو یه نفر میگه که داره یه اتفاق خوب میوفته... بعد آدم همه فکر و هوش و حواسش فقط به اون چیز خوبه فک  میکنه... دیگه یه چیز معمولی خوشحالش نمیکنه.... 

 

الان یه جورایی اونجوریم:( 

 

نمیفهمم 

نمیفهمم 

نمیفهمم

:)

دلم واسه روزمره نوشتن یه ذره شده.... این روزا خیلی سرم شلوغه.... انقدر شلوغ که گاهی یادم می ره که من یه پیج دارم.... که توش خوده خودمم :) 

 

از وقتی سر کار میرم کلی چیزای جالب یاد گرفتم.... از رسمی صحبت کردن... تا سیاست مدار بودن.... و استفاده بهینه از زمان....  و... و تو زمینه ی کاری اکسپرت شدم... :) 

 

سر کار رفتن حس خیلی خوبی بهم میده... زمان برام خیلی زود میگذره.... یک عالمه ایده ی جدید... کار جدید.... تجربه ی نو.... همکارای متفاوت....  

 

سوژه های جدید.... :دی 

 

اصن دنیام یه دنیای دیگه شده.......... :)