درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

بازی جدید

دیشب من تقریبا زود رفتم بخوابم.... بچه ها بیدار بودن.... طرفای ساعت ۲ اینا بود.... پاشدم اومدم بیرون.... رفتم پیش بچه ها نشستم میبینم دارن یه بازی جدید میکنن!!!.... اولا که خواب از سرم پرید با این بازیشون.... بعدشم... اصلا نمیشه بگم چه بازی ای بود!!.... اصلا یعنی راه نداره!!.... یعنی خداااا این لحظه ها رو از این جوونا نگیر :).... یعنی من این دوستا رو نداشتم چیکار میکردم؟؟.... یعنی اگه یه روزی دیگه ماها با هم زندگی نکنیم.... من اونوقت نصف شب بیدار شم به کی بگم خدا شفاتون بده؟؟ 

یعنی عاشقشونم.... حرف ندارن :) 

  

یعنی بدش که رفتم دوباره بخوابم همش حرفاشون یادم میومد و بعدش همش لبخند تو تاریکی و تنهایی :دی

یه تصمیم بزرگ

تصمیم خودمو گرفتم.... اینکه تصمیم درستیه یا نه رو نمیدونم ولی... ولی مطمئنم بهترین کاری بود که میشد انجام داد.... باید زودتر از اینا این تصمیم گرفته می شد. خیلی فکر کردم و خیلی مشورت کردم تا به این نتیجه رسیدم.... هنوز عملی نشده ولی حس خوبی دارم نسبت بهش....


سیم و سپیده

 دو شب پیش.....

 

آخر شبه.... بچه ها دارن حرف میزنن.... من و سپیده تو اتاقیم... حرفاشونو میشنویم ولی نظری نمیدیم.... سپیده به حرف یکیشون گیر میده.... و حرفشو واسه من تجزیه تحلیل میکنه.... هر دومون رو مود خنده ایم... و شروع میکنیم بلند بلند میخندیم.... بچه ها کنجکاو میشن... میان میگن به چی میخندین... من و سپیده که نمیخوایم حرفی بزنیم... همچنان به خنده ادامه میدیم.... سیم گیر میده به چی میخندین.... ما همچنان داریم میخندیم... سیم میگه بگید وگرنه زندانیتون میکنم.... ما همچنان داریم بلند بلند میخندیم.... سیم کلید دره اتاقمونو از پشت در برمیداره.... میگه میگید یا؟؟.... ما همچنان داریم میخندیم.... سیم درو قفل میکنه.... و میره... ما همچنان در حالت روده بُر داریم میخندیم.... :))))))))  

 

خداااااااا این حالو از ما نگیر....... 

 

حالا دیشب..... دوباره سیم اومده تو اتاقمون... حالا من و سیم داریم سر یه قضیه ای سپیده رو اذیت میکنیم.... سپیده سرخ میشه... بنفش میشه.... حرص میخوره.... میخنده.... سیم همچنان به اذیت هاش ادامه میده..... منم همراهیش میکنم.... سیم به سپیده میگه تنها در یه صورت دیگه ادامه نمیدم.... اونم اینه که بگی دیشب به چی میخندیدین.... تا اینو میگه من و سپیده دوباره میخندیم.... بعد دیگه سپیده کوتاه میاد و قضیه دیشبو بهش میگه.... ولی سیم زیرقولش میزنه و همچنان ادامه میدیم و سپیده رو اذیت میکنیم.... :)))))

 

 

خداااااا این حالو از ما نگیر......... 

 

حالا اینکه سپیده رو چرا اذیت میکردیم بماااااندددددد.......... 

 

داره یه اتفاقای جدیدی میوفته :))))) 

 

چشامون وا نمیشه

امروز صبح خیلی به سختی بیدار شدم... خیلی... اصن چشام وا نمیشد.... اصن این روزا هر روزش همینجوریه... هر روز صبح به این امید از خونه میام بیرون که عصر که رسیدم خونه میخوابم... بعد عصر هم که میشه... با خودم میگم فردا از سرکار که برگشتی میخوابی.... بعد هیچ وقت این اتفاق نمیوفته و من همیشه خستم :( 

 

 

امروز... همکارمم مث منه.... الان سر میزش بهش میگم چایی میخوری؟؟... میگه نه.... میگم بخور خواب از سرت بره.. میگه نه کار از این حرفا گذشته.... چای هم کاری ازش بر نمیاد.... این سعت هم انگار چسب ۲ قلو ریخت روش!!.... بعد هر دوتامون بلند بلند خندیدیم :) 

 

کنسرت

دیروز عصر با جوونای پایه ی فامیل رفتیم کنسرت خواجه امیری... خیلی ی ی ی فاز داد.... :)  حتما برید.... ولی دسته جمعی برید که خیلی بهتون خوش بگذره... ما حدود ۲۰ نفر بودیم فک کنم :) ولی قبلش حتما همه ترانه هاشو گوش بدین و حفظ کنید:دی  

 

بعدشم هممون شام رفتیم بیرون.... بعدشم جای فریناز اصلن خالی نبود :دی