درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

29.8.92

تو راه پله دارم میام پایین گوشیم زنگ میخوره.... زنگ مخصوص آقای خلبان!.... میدونم دم در منتظره میخواد بگه کی میای پایین و جواب نمیدم... میرسم پایین دستم بنده به سختی درو باز میکنم.... هنوز نرفتم بیرون.... بوی عطرش میاد.... مطمئن میشم اون سمت در قایم شده.... بلند میگم اوووه بوی عطرشو.... بعد یهو جلوم سبز میشه.... یعنی عاشق این صحنه ام :))


.

.

.



تو ماشین نشستیم.... راجب یه چیزی حرف میزنم... بعد با لحن خودم ادامو در میاره و میگه حااالاااا چیکااااار کنیم!!! بعد هر دومون میخندیییییییییییییم....


.

.

.


تو هوای بارونی میریم تو پارکی که همیشه میریم.... هیششکی تو پارک نیست.... از ماشین پیاده میشه و میره ببینه زیر آلاچیقمون خشکه یا نه.... برمیگرده و میگه الی من عاااشق طراح این آلاچیقم..... بعد دوتامون وسایلو در میاریم و میریم تو بارون زیر آلاچیق باهم شام میخوریم... :)) خیلیییییییی حس خوبیه....



28.8.92

دیشب باهم رفتیم یه پارکی نزدیک خونمون.... خیلی سرد بود و جز ما هیششششکی تو پارک نبود.... تو یه آلاچیق نشستیم و شام خوردیم و .... خب اینا مهم نیست.... یه کار خیلی لذت بخشی که انجام دادیم این بود که فیلم هایی که تو این مدت باهم گرفتیمو روش صحبت کردیمو نگاه کردیم.... خیلییییییییییی خندیدیم :)))))))))....


بعد یه کاری که من تنهایی دیروز انجام دادم و بهش نگفتم این بود که مسیج های روزهای اول آشنایی رو خوندم... خیلیییییی خنده دار بوووووود:دی.... اصلا فکرشم نمیکردیم یهو همه چی اینجوری شه :))).... حالا باید یه دور باهم مسیج ها رو هم بخونیم و تجزیه تحلیل کنیم :)))


.

.

.

.


الان استارت مقاله نویسی رو شروع کردم چکیده رو نوشتم.... میرم سراغ بقیه اش :))))

پر از انرژی :)))))))

25.8.92

بخاطر اینکه دیشب بعد از اینکه منو رسونده اصلا نخوابیده از صبح هم سرکار بوده پیش بینی میکنم که بعد از کار بره خونه و بخوابه و نیاد پیشم... ولی زنگ میزنه و میگه من مسجد کنار خونتونم تا نماز بخونم آماده شو!!.... :)))) کلی خوشحال میشم... بهش میگم من بوستانم.... نماز خوندی بیا بوستان... 

نیم ساعت بعد میاد بوستان.... میریم چیزی که احتیاج داشتیمو میخریم.... و هر دومون کلی ذوق میکنیم :)))) خیلیییییییی خوشکلن.... دوتامون عاشقشونیم

 


روزمره

یه کم از ظهر گذشته.... میاد دنبالم... وسایلو تو ماشین جاسازی میکنیم و حرکت..... جاده خیلی شلوغه... در حد ترافیک اتوبان های تهران.... همه ی ماشینای دوروبرمون کلافه اند.... ما سرخوش :)))


نرسیده به بروجرد جاده ترافیکه کلی تصادف شده ماشینا ایست مطلق..... یا نهایتا سرعت 10 کیلومتر در ساعت حرکت میکنن.... ملت تو ماشینا بی حوصله جاده رو نگاه میکنن... ما با خوشحالی تو ماشین شام میخوریم و میخندیم :))


باباش و بابام هر نیم ساعت یه بار زنگ میزنن میگن کجایید.... نگران ما هستن و میگن جاده بارندگیه مراقب باشید.... دوتاشون شب بیخواب شدن.... ما خونسرد و آروم میریم و بهشون نمیگیم کجاییم فقط میگیم نگران نباشید ما مراقبیم :)).... و لبخنننند :))



نصف شب میرسیم دز....


نهار مهمونیم..... شام نیز.... فرداش نهار و شام نیز..... اصلا فرصت نمیشه کارایی که تو این دو روز میخواستیم انجام بدیمو انجام بدیم :))))


این دو روز عین برق و باد گذشت :))....


ولی عالی بود....


موقع برگشتن اولش دوتامون بیداریم و کلی حرف میزنیم....ولی بعدش بصورت متناوب یا من خوابم اون در حال رانندگی یا اون لالا و من در حال رانندگی..... از قم تا تهران هم دو تامون خواااااااب :)))) یکی خواب مطلق یکی هم در حین رانندگی خواب :))


سفر کوتاه خیلی خوبی بود :))))


خداااااااااا این لحظه ها رو از ما نگییییر :)))

عشق یعنی مستی و دیوانگی

منو میرسونه و میره.... چند دقیقه بعدش زنگ میزنه.... میگه پشت دره خونتونم درو باز کن!.... بهش میگم چی شده؟؟ میای بالا؟.... میگه آره باز کن!.... درو باز میکنم.... 4 طبقه پله میاد بالا کلی گل رز قرمز دستشه!.... سریع بهم میده و میره.... انقدر سریع میره که فرصت تشکر و ابراز خوشحالی هم ندارم..... فقط کلی ذوق میکنم :))))).... سریع میام یه گلدون پر از آب میکنم و گل ها رو تو آب میذارم.... 


گل ها رو بو میکنم و لبخننننننننننند....