درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

وقتی...

وقتی فانتزی های زندگیت به وقوع می پیونده.... وقتی میفهمی ای بابا این همه حس و حال جدید و خوب تو دنیا وجود داشته و ما بی خبر بودیم... وقتی دوست های صمیمیت هم قراره این حسو یکی یکی تجربه کنن... وقتی روبروش نشستی آس میای و برات 10 پر میکنه.... وقتی میرید بیرون و تو جمع سینگل نیستی و یکی هست که مال توئه... وقتی وسایلی که جا گذاشتی رو اون برات آورده.... وقتی از وسط صف نونوایی برمیگرده تو ماشینو نگاه میکنه و ایما اشاره میده و همه نیگاش میکنن و برمیگردن ماشینم نگاه میکنن ببینن این خل و چل با کی داره حرف میزنه.... وقتی یه ریز داره برات حرف میزنه و یهو میپری وسط حرفش و میگه اوه بسسسه دیگه خسته شدم خوووووووو یه کم حرف نزن و دوتایی با هم میخندین.... و هزار تا وقتیه دیگه.... اینا که باشه... دلت گرمه و سرماهای دیگه تنتو نمیلرزونه.... 

همراه اول متشکریم نقطه

عصر یک روز سرد، در هال خانه دقیقا در نقطه سیمین دونی خانه، (مکانی که همیشه سیمین بساطش را پهن میکند، که سمت راستش یک کاناپه آلبالویی که مال خانم شیرازی اینا می باشد و سمت چپش هیچی! فقط دیوار است و بین دیوار و کاناپه ی آلبالویی یک شوفاژ همیشه داغ!)، مشغول کار بر روی د.ل بودم که ناگهان گوشی ام به صدا درامد!.... رضوان!... از دیدن اسمش علاوه بر خوشحالی بالقوه تعجب نیز نمودم... این وقت روز؟ بعد از این همه مدت؟.... رضوان دوست دوران دبیرستانم بود که اخیرا به لطف تکونولوژی های جدید (وایبر و واتس اپ و ...) ارتباط بیشتری باهم داریم و از روزمره هم مطلع!!... ولی صرفا در حد تایپ در گروپ بچه های دبیرستان و نه تماس مستقیم...خلاصه آنکه چند دقیقه ای(حدود 12 دقیقه) با هم صحبت نمودیم و در طول این 12 دقیقه در ابر بالای سر بنده چند علامت سوال بود که قضیه چیست که این وقت روز رضوان تماس گرفته و مفصل و بیخیال از وقت و هزینه مکالمه همچنان صحبت میکند!!... رضوان که ظاهرا متوجه علامت سوال های موجود در ابر بالای سر بنده شده بود در آخر گفت الی قبض مبایلم را زودهنگام پرداخت نموده ام یک روز مکالمه رایگان درون شبکه ای داشتم حیفم آمد صدایت را نشنوم!.... اینگونه بود که ابر های بالای سر بنده محو شدند در عوض از فرصت استفاده نمودم و هر سوال پزشکی ای که داشتم از علت گریه های زیاد نوزادی(این فقط یک مثال است) تا علت اینکه چرا انقدر تمایل به خوردن دنت بیسکوییتی دارم(این خیلی خیلی واقعی است)، را پرسیدم.....در اینجا جا دارد بصورت رسمی تشکرات فراوان را از همراه اول به جای آورم که در یک روز سرد زمستانی دلم را با شنیدن صدای یک دوست قدیمی و صمیمی گرم نمود.

خستم... میفهمی؟؟ خستم...

نعیمه این روزها در طول روز منبع انرژی من شده.... یعنی سر کوچیکترین چیز کلی باهم میخندیم که بعدشم هی یاداوریش میکنیم و بازم میخندیم... بعدشم واسه یکی دیگه تعریفش میکنیم و بازم میخندیم.... بعد چند روز پیش... داشت میگفت کرگدن هم به اندازه شیر ابهت و قدرت داره انقدر که بتونه سلطان جنگل بشه ولی خستس میفهمی؟ خسته است.... و بعد صدای خنده های جمع...


.

.

.



امروز... تو اتاق دکتر... وقتی به ترفند های مختلف تلاش کردم تا داکیومنتمو نگاه کنه و ترفند هام جواب نمیداد... دلم میخواست بهش بگم دکتر داکیومنتمو یه نگاه بنداز دیگه نمیتونم بیشتر از این چونه بزنم باهات.. خستم میفهمی؟؟... خستم... ولی این بار با بغض :( و برای اینکه بغضم نترکه دیگه تو دفترش نموندم.... فقط وقتی ترفند هام و عوض کردن بحث راجع به مقاله و الکی صحبت کردن راجع به کنفرانس و نقص اجرا و سخن رانی کلیدی خنده دار و غیره هیچ کدوم جواب نداد... لبخندم روی لبم خشکید و  سریع از روی صندلی پاشدم.... لپ تابی که هنوز روشن بودو تا کردم و گذاشتم زیر بغلم... و با ناراحتی گفتم بسیار خوب.... با اجازتون... دکتر که متوجه ناراحتی بی اندازه من شد گفت یه لحظه بشین کارت دارم... گفتم نه دکتر من دیگه کاری ندارم ببخشید مزاحمتون شدم.... دکتر که عذاب وجدان گرفته بود گفت بشین یه لحظه میخوام باهات صحبت کنم و من که از شدت بغض نمیتونستم صحبت کنم گفتم ببخشید دکتر با اجازتون و از اتاقش خارج شدم در حالی که هنوز اون داشت میگفت یه لحظه بمون.....


خیلی بد بود :(


تمام طول مسیر به خونه رو در حالی که داشتم یخ میزدم تو ذهنم با خودم تکرار میکردم که خستم دکتر میفهمی؟ خستم...


خستم از 4 سال دور بودن از خانوادم... خستم از سوالای دیگران در مورد این که درست تموم نشد؟... خستم از این سوال ها که کی دفاع میکنی... خستم از این که هنوز سراغ هیچ خریدی نرفتم و چسبیدم به داکیومنت لعنتی... خستم از اینکه باید هر شب توضیح بدم که امروز چیکار کردم... از اینکه همه میگن کارت چی شد؟... از اینکه به خاطر این مدرک لعنتی دنبال کار نرفتم اصلا... از اینکه کاری که دوستش داشتمو بخاطر این پااین نامه ول کردم.... از اینکه کارایی که دوس دارمو بخاطر اینکه هنوز پایان نامم تموم نشده انجام نمیدم یا حداقل با لذت انجام نمیدم... از اینکه وقتی کسی بهم زنگ میزنه باید بگم پای کارامم.... باید بگم پای لپ تابم... باید پای پایان نامم باشم وگرنه عذاب وجدان دارم... و.... خستم... میفهمی؟... خستم ولی این بار نه با خنده... که با یه بغض داغوووون

تعطیلات

تو ترافیک 6 صبح اتوبان تهران کرج ذرت میخوردیم!!


آخر شب داشت منو از خونه خاله اینا میرسوند خونه!!


خودم تنهایی تو ترافیک تونل نیایش بودم و بارون پاییزی گوش میدادم!!


داشتیم از رستوران برمیگشتیم نگار و نفیسه تو ماشین ما بودن و آهنگ تولد برای نگار گذاشته بودیم!!


تا 4 صبح بیدار بودیم و روی پایان نامم کار میکردیم!!


مهمون خاله اینا بهم گفت خانوم شما یه لحظه برو تو اتاق با خلبان یه کار کوچیک دارم!!


خلبان رو زمین نشسته بود و من و دختر خاله و پسر خاله دوره اش کرده بودیم و ازش سوال میپرسیدیم!!


داشتیم جریان روز اول و دومی که باهم صحبت کرده بودیمو واسه زن عمو تعریف میکردیم!!


تو آسانسور میرفتیم بالا!!


از صبح تا عصر رو پروژه کار کرده بودیم و عصر خلبان رفت خونشون لباس مهمونی بپوشه بیاد شب بریم مهمونی و دیر اومد!!


و......

دقیقا الان چته؟ هان؟ چته؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.