درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

اینو تازه فهمیدم

اولین احساسی که بعد از ناراحتی شدید احساسش میکنم گرسنگیه شدیده :(((... 

روزمره

چند روز پیش رفته بودم دنبال مامان بیارمش خونه... تو مسیر برگشت مامان گفت بریم یه سر دم یه مغازه ای وایسیم ببینم چیزی داره یا نه... بعد من هی گفتم مامان بیخیال ول کن خودم بعدا میخرم برات... اینجا چیزی نداره و هی اصرار کردم که نریم.... بعد رفتیم چیزی نداشت.... گفت بریم یه جای دیگه.... رفتیم جای بعدی... مامان و گلی پیاده شدن.... منم پیاده شدم اصلا نفهمیدم چی شد!!... انگشت وسط دست راستم لای در ماشین موند و با دست چپم درو بستم یه لحظه دیدم دستم داغ شد و با تمام وجود شروع کردم به جیغ کشیدن!!... بعد نگاه کردم دیدم انگشتم لای دره... یه چند ثانیه مونده بودم که الان باید چیکار کنم!... مامان و گلی از اونور ماشین مونده بودن نیگام میکردن که من چمه!!... بعد با دست چپم درو باز کردم و انگشتمو دراوردم!!... بعدم انگشتم داغ بود و تیر میکشید!!.... الان دیگه دردش خیلی کم شده فقط پوست روش کاملا بی حسه!!... دردش عجیبه!!... وقتی تو یه کاری نه میارم یه بلایی سرم میاد!!... نمیدونم چرا!!!!


.

.

.

.


پریشب بله برون خواهر کوچیکه بود!!... اصلا باورم نمیشه... همه چی خیلی زود پیش رفت... و یه نفر دیگه به خانوادمون اضافه شد.... داشتیم عکس میگرفتیم... من و خلبان، خواهر و همسرش، مامان و بابا و گلی... دختر عمه گفت ایشالا به زودی 8 نفره بشید گلی خندید... خلبان بهش میگه گلی چرا میخندی منظورش این بود که ما زودتر بچه دار شیم!!!!:دی


.

.

.


دیروز خلبان رفت و بینهایت دلم براش تنگه.... جدیدا خیلی بیشتر از قبل دلم تنگ میشه براش :(((

هم بازی کودکی هایم خداحافظ

تو راهرو پشت باغچه، پشت درخت ها اسباب بازیهامونو میچیدیم و باهم بازی میکردیم و حالا تو همون راهرو موقعی که همه دارن دورش میرقصن و خوشحالی میکنن قایم میشم تا کسی اشکمو نبینه.... یه عمر باهم بزرگ شدیم، شریک شادی و غم هم بودیم، محرم راز هم بودیم... تو یه مدرسه.... دوستای مشترک... خاطرات مشترک... و حالا روزی که داره به خونه بخت میره احساس من اصلا قابل وصف نیست.... مهم تر از اون اینه که این اتفاق و مراسم های عروسیش دقیقا تو همون خونه ایه که باهم توش بزرگ شدیم و خاطره داریم.... و این خونه گوشه به گوشش منو میبره به خاطرات گذشته.... تمام مدت اون چند روز یه بعضی تو گلوم بود که نمیدونم منشاش کجاست.... حتی وقتی که داشتم دورش دست میزدم و میگشتم و لبخند میزدم.... و با تمام وجود براش آرزوی خوشبختی میکردم....