درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

شوفاژهای خونه رو روشن کردن... خداروشکر الان فقط 3 تاشون کار میکنه (بالاخره از هیچی که بهتره) شوفاژ توی هال داره یه ریز چکه میکنه یه سینی گرد بزرگ گذاشتیم زیرش با یه بشقاب گود که تو سینیه و دقیقا زیر چکه ی آب و یه عالم اسفنج جاذب قوی آب!!!... فعلا به همین ترتیب پیش میریم تا ببینیم تاسیسات کی دوست داره بیاد درستش کنه :))) خونه کمی گرم تر شده. خوشحالم :)


.

.

.

.


حال ِ خوب ِ پاییز و زمستان ِ گذشته و بهار و تابستان ِ تازه ام ، تمامش هدیه توست و تو،هدیه خدایی به من 

روز خانواده

روزی که باهم رفتیم مجسمه های ویلوتری رو خریدیم، فروشنده همش میگفت خانوم 4 تا بچه برای چیتونه به فکر مخارجشون باشید!... ولی من اصرار داشتم که حتما هر چارتاشو بخریم.... شب خونه عمه مریم دعوت بودیم... مجسمه ها رو بردیم بالا تا نظر بقیه رو بدونیم... هیچ کدومشون اون حسی که من و قلب داشتیمو نداشت!... مجسمه ها یه خانوم باردار بود کنار همسرش و چهار تا بچه... وقتی اینا رو کنار هم گذاشتیم خلبان میگفت من با تمام وجود لبخندو تو چهره همشون میبینم... ولی علی گفت این زنه حاملس اینا همه نگران دورش نشستن!!!...


.

.

.


الان دارم به تک تکشون نگاه میکنم عاشق تک تکشونم.... دیدنشون حس خوبی برام داره... 


.

.

.


دلم چهار تا بچه قد و نیم قد میخواد :))) که از سرو کولمون برن بالا.... یه خانواده بزرگ برخلاف خانواده های تک فرزند امروزی.

یک هفته به یاد ماندنی

شنب اش تولد یکی از دوستهام بود... قرار شد من کیک و شام درست کنم و با بقیه یچه ها بریم خونشون و سورپرابزش کنیم... یک شنبه اش خاله های خلبانو دعوت کردیم برای شام و من از صبح درگیر خرید و آماده کردن شام بودم، دوشنبه نهار عمو ها و عمه را دعوت کرده بودیم... دو شنبه شب که مهمان ها رفتند دیگه نا نداشتم.... دست به هیچی نزدم و تو آشپز خونه یه عالمه ظرف کثیف بود و میوه ها تو میوه خوری روی میز و توی هال پر از ظرف و ... اصلا یه وضعی... سه شنبه صبح با آلارم ساعتم بیدار شدم... کار!! اصلا نا نداشتم... پاشدم مقنعه ای اتو کردم و رفتم سرکار و بازم دست به هیچی نزدم... عصر بعد از کار رفتم دنبال خلبان و باهم برگشتیم خونه... تا رسیدیم 8 شده بود... و بازم دست به هیچی نزدیم و خواب... چهارشنبه صبح پاشدم دیدم خلبان گوشیشو خونه جا گذاشته... آماده شدم رفتم سرکار... تا عصر... برگشتنی ترافیک شدید بود... خلبان یه زنگم نزد!... با خودم میگفتم حتما اونم نرسیده خونه چون به محض رسیدن به خونه زنگ میزنه ببینه من کجام... رسیدم خونه و رفتم بالا... دیدم چراغ خونه روشنه... کلید انداختم و رفتم تو دیدم خونه تمیییییییییییییییز... خلبان زود اومده بود و خونه رو تمیز کرده بود و چای تازه دم رو گاز بود و... تمام خستگی های هفته از تنم بیرون رفت :))))))))))))))

روزمره

دیروز دوباره رفتم شرکت قبلی... خیلی خوب بود.. اصلا مث مصاحبه های روز اول نبود... یعنی در واقع اصلا مصاحبه ای نبود... مستقیم رفتم سر میزی که قبلا داشتم.... خانمی که به جای ما آمده بود از من خجالت میکشید... سریع میز را ترک کرد و گفت این جای شماست!! بعد کمی تعارف برای هم تیکه پاره کردیم و دوباره نشست و اصول کارهای جدید را برایم توضیح داد... همه چی خیلی آرام و خوب بود... احتمالا مجددا همکاری را آغاز میکنیم.


.

.

.


بعد با خلبان قرار گذاشتیم و رفتیم توپ خونه... و برای منزلمان یک گوشی تلفن خریدیم. بعد از توپ خانه تا میدان شهدا پیاده رفتیم(آیکون خیلی گریه) به همین خاطر خلبان مجبور شد برایم جایزه بخرد... دو شمعدان کریستال خیلی خیلی خوشکل... شب هم طبق معمول لو باتری رسیدیم خونه...

یک سیب و دو مزه

چند روزه که مدام حالت تهوع دارم و امونمو بریده.... دیروز سعی کردم هی بخورم و بخورم و بخورم تا بلکه حالت تهوعم بره!!... امروز اما تصمیم گرفتم هیچی نخورم الان از فرط گرسنگی رفتم از تو یخچال یه سیب آورم که یه قسمتاییش یه کمی سرخ بود... به طرز باور نکردنی هر گازی که از سیب میزدم یه مزه مختلف با گاز قبلی داشت!!... خیلی چسبید!!