درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روز تولد

سبح خیلی زود داشتم میرفتم ونک چراغ بنزین ماشین روشن شد... تو همت و حقانی هم ترافیک سنگین...، به هر سختی ای بود رسیدم، اصلا جای پارک نبود.... چند دور یه خیابونو رفتم و برگشتم یهو یه جای پارک گلابی درست روبروی دانشکده مکانیک خاجه نصیر خالی شد... تا عصر اونجا بودیم....

برگشتن تو کردستان و تونل نیایش ترافیک خیلی سنگین... چراغ بنزین هم چشمک زن شد.... هر چی هم به خلبان زنگ میزدم گوشیش خاموش بود محل کار هم اشغال... 


از سرکار اومدم خیلی خیلی خسته :(


سه پیمانه از برنج های جدید گذاشتم تو قابلمه با 4 لیوان آب... زیرشو روشن کردم و شروع کردم به شستن ظرف های شب قبل... بعد از 40 دقیقه سرشو برداشتم دیدم برنجا نصفش خامه و نصفش خمیر!!... کلا به درد نمیخورن این برنجای جدید... از اونجایی که خورشت خیلی خوشمزه ای از شب قبل برای شما امشب آماده کرده بودم دلم نیومد غذا رو با این برنجای داغون بخوریم و دوباره از برنجای قدیمی گذاشتم تو یه قابلمه جدی.... سالاد درست کردم، از کلم شور هایی که مامان برامون فرستاده بود تو یه ظرف خوشکل ریختم و شلغم پاک کردم و گذاشتم رو گاز و همه چی آماده و خونه مرتب.... خلبان اومد...


خیلی گشنه بودیم دوتامون، و خیلی خیلی خیلی خسته:(


بهش گفتم یه کم بخوابیم، خوابیدن همانا... دو سه ساعت بعد چشامو وا کردم... خلبانو صدا کردم و گفتم زیر غذا ها رو خاموش کردی؟.... یهو پرید :|


همه غذا هامون سوخت :(((((


دوبار برنج درست کردم که یه شام خوب بخوریم بازم گشنه خوابیدیم :((( 

 من عصبانی و خلبان فقط میخندید:(((


این بود خاطره روز تولد ما :(((((


تنها اتفاق خوب امروز جای پارک خوب و تموم نشدن بنزین بود :|

نظرات 1 + ارسال نظر
دختر اردیبهشتی دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 23:03

الیییی
ما در روز تولدت در کنارت نبودیم و تو همه غذاهات سوخت؟!

هی نبودی ببینی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد