درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

ساعت 3:30 صبح

با الناز و سعیده تو صحن حرم راه می رفتیم.... با هم حرف نمی زدیم و هر کی تو حس و حال خودش بود...


خانم مسنی با عصا و با زحمت داشت راه می رفت که بره حرم،.... آقای جوانی از خدمه با ویلچر رفت سمت خانم مسن و بهش گفت بفرمایید من میبرمتون...  خانم مسن انگار که آقای جوان رو نمی دید.... به راه خودش به سختی ادامه می داد... از خدمه اصرار که حاج خانم بفرمایید، وظیفه ماست که شما را بریم... ولی خانم قبول نکرد.... بازم آقا اصرار داشت... این بار خانم با لحن تندی بهش گفت آقا نمیخوام... خودم میخوام برم.... و زد زیر گریه...


سه تامون بدون اینکه حرفی بزنیم از هم جدا شدیم و بیشتر از قبل هر کی تو حس و حال خودش بود....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد