درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

بدون شرح

گوشی اش را دستش گرفته است و در همه گروه ها متن زیر را ارسال میکند:


خواهشا یه امشب بیخیال گوشی هامون بشیم.





یلدای ما

میون این همه پست یلدایی من فقط میتونم بگم از یلدا متنفرم. از عید متنفرم. از روزهای خاص متنفرم. من فقط میخوام همه چی روزمره و عادی باشه. همین.


.

.

.


یه آدمیو که جزو آدم های زندگیم بود از زندگیم حذف کردم. به همین راحتی.


.

.

.


پرم از تنفر. خلبان میگه باید ببخیش... و به جای اینکه ناراحت باشی از خدا بخوای اونو ببخشه تا ناراحتیش از دلت بره... ولی من اصلا نمیتونم ببخشم...شاید اگه به خودم بدی کرده بود فراموش میکردم ولی اینکه به عزیزم بدی کرده اصلا برام قابل تحمل نیست. خدا چقد خوبه که صفتش بخشنده س. چرا من نمیتونم... شاید گذشت زمان لازمه تا آروم بشم.

تولد خلبان

صبح خلبان که داشت میرفت سرکار تو خواب و بیداری حس کردم داره آماده میشه،..، بعد از سلام و صبح بخیر گفت ماشینو نمیخوای؟... گفتم نه... بعد با کمی مکث صداش کردم برگشت بهش گفتم تولدت مبارک، از اونجایی که داری ماشینو میبری امروز نه کیک خواهیم داشت نه کادو نه سوپرایز، امشبم تا 12 شب من سرکارم دیگه از الان دیگه تولدت مبارک... گفت مرسی خوشم میاد که به مناسبت ها اعتقادی ندارد.


دیگه نهایت تلاشم الان اینه که یه ماهی سالمون درسته مزه دار کنم و بزارم تو فر که حداقل شب تولدش گشنه نباشه بچم... خوبه دیگه؟ یعنی واقعا غذا درست کردن برام معضلی شده.


.

.

.


دیروز بعد از 3 روز ظرف شستم... یعنی فک کنم دیگه لیوان تو کابینت نمونده بود، ساعت ها داشتم ظرف میشستم، همه ظرف ها یه طرف سیخ های جمعه یه طرف دیگه
:( بعدشم گازو پاک کردم و تمیز کاری های آشپزخونه و این صحبت ها.... آشپز خونه برق افتاد دیگه دلم نمیومد غذا درست کنم که!.... زنگ زدم به خلبان میگم شام چی درست کنم؟ لطفا یه غذایی بگو که نه ظرف زیاد کثیف کنه نه گازو به گند بکشونه... هیچ نظری نداشت. گوشیو قطع کردم و شوربا درست کردم!.... یه قابلمه بزرگ!.... شب دختر پسر اینا اومدن کلی به شوربام ایراد گرفتن و غذامو مسخره کردن... آخرشم هممون کلی خوردیم و تو سرما بسی چسبید.

گذشت زمان همه چیو حل میکنه.

فقط چند ثانیه طول کشید.... با ذوق و شوق رفتم تو و با گریه اومدم بیرون... 

اولش نمیخواستم باور کنم ولی بعد باورم شد. اولش بی وقفه اشک میریختم ولی بعدش آروم شدم... اولش ته دلم خالی بود ولی الان محکمم... اولش تلفنمو ا زدسترس خارج کردم و جواب هیشکیو ندادم ولی الان تلفنم در دسترسه... اولش پر از ترس بودم ولی الان برام یه تجربه شد...

الان بعد از گذشت تقریبا یک ماه... اصلا انگار نه انگار... انقدر دوباره مشغول روزمرگی شدم که همه چی داره یادم میره... حالا این بار این تلفن ها و سوال جواب های دیگرانه که دوباره همه چیو یادم میندازه... من میخوام فراموش کنم... ولی نمیذارن... دوباره با هر تلفن بغض میکنم ولی حالا دیگه گریه نمیکنم...