درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

اولین قدم هایش

دیشب له و لورده از مسافرت مضخرف یه روز و نیمی که قرار بود 3 روزه باشه... خلبان خوابیده بود و من و حلما در حال بازی تو اتاق نشیمن نشسته بودیم... حلما از سرو کول ماشینی که میثم براش خرید بالا میرفت... خودش سوارش میشد خودش پیاده میشد... روی صندلی ماشین می ایستاد... کارهای عجب غریب میکرد که با هر تکونش دل من میریخت که الان میفته الان میفته ولی دورادور چشمم بهش بود و نزدیکش نمیشدم... چند باری پاش سر میخورد ولی خودشو هر طور شده نگه میداشت... با خودم گفتم این که میتونه انقد تعادلشو رو ماشین حفظ کنه چرا راه نمیره؟


بعد واسه تست بغلش کردم و گذاشتمش روبروم و گفتم حلما بیا مامان... و در کمال ناباوری دو قدم برداشت... اولین قدم هاش... انگار خواب میدیدم... جیغ کشیدم از خوشحالی... مث یه خواب بود... دوباره گذاشتمش روبروم و گفتم بیا مامان... دوباره یه قدم برداشت... از ذوق و شوق و خوشحالی بی حد و مرزم بغلش کردم و دویدم تو اتاق خواب... خلبانو بیدار کردم و گفتم پاشو دخترمون راه میره... پرید... گفت الکیییی.... بعد با ذوق و شوق اومدیم تو اتاق نشیمن و خلبان دوربین به دست و من به حلما میگفتم تاتی کن مامان... بیا مامان... اصلا دیوونه شده بودیم از خوشی...  همه سختی ها و ناراحتی های مسافرت مضخرف یه روزی و نیم تموم شد... خلبان دوباره رفت بخوابه و من اولین کاری که کردم زنگ زدم به الناز... بعد به مامان... و گفتم که حلما راه میره... انگار که تو این دنیا بچه من اولین بچه ایه که راه میره :)


یک سال و یک ماه و نه روز :)

دیشب داشتیم وسایلمونو از اینور اونور خونه جمع میکردیم... یهو مامان بزرگ آروم گفت دااا امشو نمویسکی؟... لبخندی زدم گفتم نه مامبزرگ خلبان گناه داره خسته از سر کار میاد تنها باشه... گفت می فکرش مباد بگره بخفته :)))) بهش گفتم نه دیگه منم باید برم سر خونه زندگیم... 


خلبان مشغول راه اندازی کولر اتاق گلی بود... کارش که تموم شد دیر شده بود... سفره انداختیم تو آشپزخونه که شام سریعی بخوریم و بریم... در حین شام خوردن بهش گفتم نمیدونم چرا امشب انقد سر صبریم و دیرمون شد... گفت میخوای بمونیم اصن... گفتم نه بابا صب چطور از اینجا بری سر کار... اذیت میشی... گفت نگران من نباش میمونیم :))))


حلما هم خوابش میومد... من داشتم چونه میزدم باهاش که باید بریم... مامان بزرگ گفت دیگه وقتی بهت گفتم بمون صلواتی بفرست و بمون :)))) خلاصه موندگار شدیم.

.

.

.


حالا مامان داره سیب زمینی و گوجه و سرگنجشکی سرخ میکنه.... بوش تو کل خونه پیچیده... خونه بوی زندگی میده :)

اولین کلمه معنی دار

حلما میگه مادر :دی


یعنی غش میکنم برای مادر گفتنش... آخه نمیدونم چی شده... من از نوزادی هی بهش میگم ننه بیا... ننه قربونت برم... ننه عاشقتم... انتظار داشتم به من بگه ننه... حالا میگه مادر... خیلی خوبه...


الان یه حالی ام انگار هیشکی بچش بهش نفگته مادر فقط منم که بچم بلده بگه مادر :دی