درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

دیشب داشتیم وسایلمونو از اینور اونور خونه جمع میکردیم... یهو مامان بزرگ آروم گفت دااا امشو نمویسکی؟... لبخندی زدم گفتم نه مامبزرگ خلبان گناه داره خسته از سر کار میاد تنها باشه... گفت می فکرش مباد بگره بخفته :)))) بهش گفتم نه دیگه منم باید برم سر خونه زندگیم... 


خلبان مشغول راه اندازی کولر اتاق گلی بود... کارش که تموم شد دیر شده بود... سفره انداختیم تو آشپزخونه که شام سریعی بخوریم و بریم... در حین شام خوردن بهش گفتم نمیدونم چرا امشب انقد سر صبریم و دیرمون شد... گفت میخوای بمونیم اصن... گفتم نه بابا صب چطور از اینجا بری سر کار... اذیت میشی... گفت نگران من نباش میمونیم :))))


حلما هم خوابش میومد... من داشتم چونه میزدم باهاش که باید بریم... مامان بزرگ گفت دیگه وقتی بهت گفتم بمون صلواتی بفرست و بمون :)))) خلاصه موندگار شدیم.

.

.

.


حالا مامان داره سیب زمینی و گوجه و سرگنجشکی سرخ میکنه.... بوش تو کل خونه پیچیده... خونه بوی زندگی میده :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد