درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

تورم! کنکور! روزمره! دمپایی کهنه! نون خشکی!...

این روزا هرکیو میبینم ازش میپرسم به نظرت من ارشد قبول میشم؟ 

 

--------------------------------------------------------------------------------------- 

 

جمعه رفتم رو تختی هامون دادم خشکشویی... برامون بشوره ۳تا رو تختی پشم شیشه!... به نظرتون چقدر شد پولشون؟ 

 

--------------------------------------------------------------------------------------- 

  

باید برم نامه کاراموزیمو از بیمارستان بگیرم ببرم شبکه بهداشت... چه کار سختی نه؟ 

 

--------------------------------------------------------------------------------------- 

 

میخوایم با دوستامون دوره هم جمع شیم کنترل بخونیم.... چه خوب نه؟ 

 

------------------------------------------------------------------------------------- 

 

دیگه؟.... شبا از ساعت ۹ خمیازه میکشم و به زوووووور تا ۱۰ خودمو نگه میدارم... ساعت ۱۰ خواب خوابم!... خوبه آدم شبا زود بخوابه هااااااااا.... بعد یکی از دوستام میگه تمام روز درس میخونم... بعد از ساعت ۱۲ شب تازه تست میزنم.... خدا قوت بده بهش.. امیدوارم حداقل اون سراسری قبول شه... بعد میگه اگه رتبم ۲۰۰۰ بشه راضی ام!.. خو من اگه انقدر درس میخوندم رتبم ۲ رقمی نمیشد دق میکردم خوب!... با رتبه ی ۲۰۰۰ که ادم دانشگاه چمران هم قبول نمیشه که! چه برسه به تهران!... میگم من خیلی پر رو ام؟... خوب مگه چیه؟... دوست دارم تهران قبول شم!... حالا سراسری نشد... آزاد!... چه فرقی میکنه؟... مگه دانشگاه ازاد چشه؟...

 

-------------------------------------------------------------------------------------- 

 

دلم واسه کلاس تکنیک تنگ شده!... خوش میگذشت هاااااا...  دلم واسه استاد تکنیکمون هم تنگ شده... سر کلاس همش حواسم به لباساش بود... یه شلوار لی پارچه ترک میپوشید.... شلواره خمره ای بود... استاده لااااااااااغر... بعد شلواره با اینکه خمری ای بود ولی لاغر تر نشونش میداد!...از تو آبان هم پلیور میپوشید!... گهگاهی هم شلوار پارچه ای میپوشید... جلسه اخر شلوار مخمل کبریتی پوشیده بود... بهش میومد... من امسال اصلا پلیور نپوشیدم هنوز!... خوب هوا گرمه!... خوشحالم که امسال هیچ لباس زمستونه ای نخریدم! 

 

------------------------------------------------------------------------------------- 

 

هی میرم ایمیلمو باز میکنم... هیچ ایمیلی از هیچ کسی ندارم... بعد با خودم فک میکنم خوبه با ایمیلی که تو یاهو دارم یه ایمیل واسه اون ایمیلی که تو جیمیل دارم بفرستم!... که هروقت بازش میکنم بگه یه ایمیل جدید دارید دلم خوش باشه!...

لنز....

خوب شما باشی دلخور نمیشی؟

من که خیلی ناراحتم!... girl_to_take_umbrage2.gif تو آبان رفتم پیش بینایی سنج معروف شهر... که برام لنز تجویز کنه.. . بینایی سنج  گفت یه جفت لنز یک ساله برات سفارش میدم...  بهش گفته بودم من این لنزو واسه فلان تاریخ احتیاج دارم لطف کنید چند روز قبلش لنزا رو بهم بدید تا چشام بهشون عادت کنه... چند روز قبل از اون تاریخی که میخواستم... بهش تلفن زدم گفتم چی شد؟...sad.gifگفت تازه امروز میخوام برات سفارش بدم!... hysteric.gifشما باشید حرصتون در نمیاد؟.... ولی بازم چیزی نگفتم.... یه روز قبل از اون روزی که احتیاجشون داشتم... بهش تلفن کردم و با ناراحتی sad.gifبهش گفتم اگه امروز لنزام اماده نباشه دیگه نمیخوامشون...  گفت باشه!... بیا ببرشون... swoon2.gifساعت 1 ظهر بود... رفتم تو مطبش... اولین بارم بود میخواستم از لنز استفاده کنم.. . اول منشیش گفت بیا حساب کن... گفته بود لنزم 50 تومن میشه... ولی حدود 80 تومن ازم پول گرفت!!!!!....  6500 پول آموزش استفاده از لنزو دادم... رفتم تو اتاق خانم بینایی سنج... تا وارد شدم... هی گفت من دیرم شده.. . الان به خاطر شما موندم... میخواست لنزو بزاره تو چشمم... خوب!... شما اگه کسی بخواد انگشتشو تو چشمتون کنه چشمتون بسته نمیشه؟.... دست خودم نبود!!!...swoon2.gif هی میگفت چرا چشمت بسته میشه... نمیفهمید!!!!!... hysteric.gif

خلاصه... به سختی لنزا رو گذاشت تو چشمم... گفت حالا خودت درشون بیار... بلد نبودم... میگفت همینجوری باید دستتو کنی تو چشمت و لنزا رو دربیاری... انگشتمو میزاشتم رو لنز ولی سر میخورد و لنز نمیومد تو دستم... رفت پنس آورد لنزو با پنس از چشمم دراوردم!!!... فک کنید...

اومدم خونه... به یکی از دوستام تلفن کردم... اون کاملا برام توضیح داد که چطور باید لنزو دربیاری...  دیگه یاد گرفتم...  حدود سه هفته از لنز استفاده میکردم و خوب بود... چند هفته ای بود... لنز خیلی چشمامو اذیت میکرد...  بخصوص لنز چپ!

میرم پیش خانم بینایی سنج معروف شهر... بهش میگم لنزها خیلی چشممو اذیت میکنه.. بخصوص لنز چپ خیلی چشممو اذیت میکنه... میگه بشین پشت دستگاه... میشینم پشت دستگاه... چشمامو نگاه میکنه... میگه چقدر چشمات چربه!...sad.gif غذاهای چرب زیاد میخوری!...  خوب چه ربطی داره!... hysteric.gifتازه من اصلا غذای چرب نمیخورم!...بعد میگه... بس که چشمات چربه لنزو خراب کرده... برو لنزو دربیار بیارش ببینمش... میرم لنزو درمیارم...  رو انگشتم میارم خانم بینایی سنج مشهور شهر... اصلا نگاش نمیکنه... میگه خرابش کردی بندازش بره!...hysteric.gif چه مسخره!!!!!!!!!!!!!... فک میکنم شوخی میکنه!...  بعد از چند ثانیه میبینم جدی جدی میگه دیگه این لنزو نذار تو چشمت!... وگرنه چشمت خون ریزی میکنه!...  چه بی ربط!...swoon2.gif میگه خیلی به لنزت ور رفتی خرابش کردی... بعد سرخوش... میگه... بندازش آشغالی...

منم موندم!.. .. بهش میگم چیکارش کردم که خراب شده؟... علتش چیه!... میگه نمیدونم... حرفی نداره بزنه!... خیلی ناراحت میشم.... لنزی که قراره 1 سال برام کار کنه... 1 ماه هم ازش استفاده نکردم... بعد خیلی راحت میگه بندازش بره...

بعد با خونسردی میگه... میخوای این سری برات یه نوع دیگه لنز بگیرم؟!... بهش میگم نه!... نمیخوام ممنون.

لنز جنس بد بهم انداخته!!!!!... از مطبش میام بیرون...  ولی خیلی از دستش دلخورم.... لنز یک ماهه به جای لنز یک ساله بهم داده...  احساس میکنم هنوز چشمام داره میسوزه از درد اون لنزی که تو چشمم بود... تمام ذهنم پر از افکار منفی میشه...

مودمم سوخت!

سلاااااااام 

 

۲ روزه ننوشتم.... اووووه... ۲ روز خیلیه هااااا مگه نه؟ 

 

نمیدونید که چیکار کردم که!... مودم لپتابو زدم تو پریز برق!!!!!... شب بود.. خابالو بودم!... تاریک بود.. پریز برق هم کنار پریز تلفن بود... پلاکو زدم تو برق... نشستم پشت سیستم... دیال آپ زدم... یهو صداس جرقه اومد و بوی سوختن آی سی ها!... زود سوکتو از پشت کامپیوتر دراوردم... ولی کار از کار گذشته بود.... دوست داشتم زمان ۱ دققه به عقب برگرده تا با دقت بیشتری پلاک رو وارد پریز میکردم!......  ولی... 

 

خوب فدای سرم... چیکار کنم!  

 مودم اکسترنال خریدم...  راحت نصب شد. 

------------------------------------------------------------ 

 

جمعه که رفتیم آزمون... وقت دفترچه اول تموم شد... خانم مهندس جلو نشسته بود... ۴تا دختر بودیم تو کلاس... پاشد ۴تا دفترچه برداشت واسه ۴تامون... بعد نشست سرجاش... یه پسر تپلی اون جلو هم ردیف خانم مهندس نشسته بود... دید مهندس واسه دخترا دفترچه برداشته... پاشد چند تا دفترچه برداشت به بعضی از پسرا داد... این کارو با نیش باز انجام میداد... صحنه ی خنده داری بود... 

 

---------------------------------------------------------- 

  

امروز به استاد راهنمام زنگ زدم و کلی در مورد پروژم حرف زدیم...  در مورد اون روز که تو کلاس زبان برام منفی گذاشته بود هم بهش گفتم... یه عالمه خندید!... گفت باشه مهم نیست!... بعد گفت رفتی اتاق عمل... با افتخااااار بهش گفتم آره!... چه خوب شد که رفتم هاااا... اگه نمیرفتم حالا باید بهش میگفتم نه! 

 

---------------------------------------------------------- 

 

وقت واسه کنکور خیلی کمه!... الان کارنامه ی آزمونمو دیدم.... واسه همه ی درسا ضعیف زده... بعضی از درسا خیلی ضعیف.... فقط یکی از درسا متوسط!... غصه دار شدم... دوست داشتم سراسری قبول شم ولی... خوب... تلاش نکردم... تو این فرصت کم هم... خیلی دلم میسوزه... به خاطر فرصت هایی که میتونستم ازشون استفاده کنم و بر باد دادمشون.... حالا فقط ۱ ماه مونده.... و کلی کار...

الی به اتاق عمل میرود

سلاااااااااام

دیروز آپ نکردم دل همه برام تنگ شده نه؟....... لازم نیست که شماها بگید که.. خودم میدونم!

نمیدونید امروز کجا رفتم که......

صبح بیدار شدم... به مهندس تلفن کردم... گفت بدو بیا میخوام برم اتاق عمل ببرمت با خودم..... منم دویدم و اماده شدم... تو بارون رفتم بیمارستان... با مهندس رفتیم اتاق عمل... اولین بار بود میرفتم اتاق عمل!... اول رفتیم یه جایی مهندس گفت برو تو رختکن خانوما بهشون بگو بهت لباس بدن... رفتم یه خانومی بود... بهش گفتم لطف کن بهم لباس بده... یه روپوش و شلوار و مقنعه ی سبز داد!... روپوشه بس که بلند بود رو زمین سابیده میشد!... مقنعه چرووووک... شلوارشم که اگه ولش مرکردم میومد پایین!...  بعد یه خانوم دیگه اومد... گفت وااااااااای اینو نگاه کن!... گفت بیا بهت یه مانتوی کوچیکتر بدم... یه مانتوی کوچیکتر داد ولی بازم خیلییییی برام بزرگ بود!... از رختکن رفتم بیرون مهندس که دیدم ریسه رفت از خنده... گفت کاشکی دوربین داشتی یه عکس ازت میگرفتم!...

بعد رفتیم به سمت اتاق های عمل!...  یه آقا مهندسی از تهران اومده بود.. داشت چراغ های جدید واسه اتاق عمل نصب میکرد... رفتم یه عالمه ازش سوال پرسیدم!... آقای خوبی بود... یه کم دستگاها رو نگاه کردم و یه چیزایی یادداشت کردم.... بعد مهندس اومد برام یه کم توضیحات داد... بعدشم که!.. رفتیم چراغ یکی از اتاق عملا خراب بود درستش کردیم... خیلی آسون بود!... مهندس باز و بستش کرد... من نگاه میکردم... کاملا یاد گرفتم!... یعنی الان اگه یه چراغ اتاق عمل خراب بهم بدن میتونم درستش کنم!...

تو بیشتر اتاق عمل ها داشت عمل انجام میشد... از تو شیشه ی یکیشون نگاه کردم... دل و روده ی یه مریض بیرون ریخته شده بود!... خیلی جالب بود... تا حالا فقط تو فیلما دیده بودم!.... تو یه اتاقی رفتیم... تازه عملش تموم شده بود هنوز تمیزش نکرده بودن... پر از خون بود!... خیلی ترسناک بود... تو یه اتاقی سزارین انجام شده بود... 2تا نی نی رو از جلومون بردن... گریه میکردن... ناااااااااااازی... تو یه اتاق عملی... داشتن رو یه خانومی جراحی انجام میدادن... یه خانومه بود که وسایلو میداد به دکتر... با یه دست وسیله میداد... با یه دست به مبایلش ور میرفت!...  خیلی همه چی آزاد بود!... دره اتاق عمل باز.... یکی میرفت... یکی میومد... دکتره راه میرفت... همه با هم حرف میزدن... تفریح میکردن... یه نفر بلند یکی دیگه رو صدا میزد... دستگاهایی هم که تو اتاق عملا بودن خیلی محدود بودن...

اتاق عملاشون مثل حمام بود!... به نظرم کثیف میومد!... خونه که اومدم به مامانم گفتم یه وقت اگه چیزیم شد منو اینجا عمل نکنیدهاااااااااااا......

تو یکی از اتاقهای عمل بودیم... داشتیم چراغشو سرویس میکردیم.... یهو تمام دستگاهای بیهوشی همه ی اتاق عمل ها شروع کرد به الارم زدن!... فشار اکسیژن پایین اومده بود!...!... صدای آلارم دستگاها... بعد همه تلاش میکردن تا مشکل برطرف شه و مریضایی که بیهوش زیر دستگاه بیهوشی بودن نمیرن!... فک کنید... یکی از بیمارا بیمار تنفسی بود!... خوب میمرد نه؟

رفتیم تو یه اتاقی... با یه دستم چراغو گرفته بودم... با یه دستم شلوار گشادو... بعد مهندس میگه اهم مترو بگیر... بهش میگم نمیتونم میگه چرا... میگم اخه اگه شلوارو ول کنم میوفته... مهندس ریسه میره از خنده!

بعدشم...... در حین کار با مهندس حرف میزدیم... درمورد رشتمون... در مورد کار... مهندس از تجربیاتش میگفت... از دوره هایی که دیده تا این کارا رو یاد گرفته... از قضایای پشت پرده ی تغییر نام بیمارستان...

کارمون که تموم شد... رفتم لباسامو عوض کردم... داشتم از اتاق عمل خارج میشدم... یه خانوم با نگرانی اسم همراهشو گفت و گفت توروخدا بهم بگو به هوش اومده یا نه!..... رفتم به یکی از پرسنل گفتم مریض این خانوم به هوش اومده... گفتن ولش کن!... بعد داشتم به این فکر میکردم که ملت پشت دره اتاق عمل منتظر مریضشون میشن و نگران... این پرسنل هم بیخیااااااااال!

فکر میکردم.. اتاق عمل رفتن واسه پروژم خیلی کمکم کنه ولی.... چیز زیادی دستگیرم نشد!....

مورچه ها گناه دارن

الان میخواستم شالمو اتو کنم.... 

 

یه مورچه ای به اتو بود!.. داشت رو اتو راه میرفت... من پلاک اتو رو زدم... داشتم به این فکر میکردم که اگه اتو داغ شه... مورچه هه جزغاله میشه آیا؟... گناه دارن مورچه ها! 

 

با خودم گفتم نکنه تو اون دنیا خدا ما رو مورچه کنه! 

 

منم مورچه رو گرفتم گذاشتمش زمین... که اگه تو اون دنیا مورچه شدم و  میخواستم بسوزم یکی پیدا شه دستمو بگیره و نجاتم بده... 

 

خوب مگه چیه!... ما که نمیدونیم بعد از مردنمون چه خبره... شاید مورچه شدیم!