درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

امروز هوا یه کم گرم شده بود.. نه؟ 

 

با خواهرم رفتم کلاس رانندگی.... بیکار بودم...  تو ماشین نشسته بودم همش از پنجره بیرونو نگاه میکردم... و فکرای مختلف تو کله ام بود!

 

چیزایی که جلب توجه میکرد: 

 

توله هایی که همه جا سبز شده بود.....  

 

و دختر پسرهایی که لب رودخونه رو به آب کنار هم نشسته بودن.... 

 

همین! 

 

ریا کاری!

داریم صبحانه میخوریم و حرف میزنیم.... بابا میگه ملت همه کارشون شده ریا کاری... به خصوص تو همچین روزایی... خیلی ها هستن که... همه ی کاراشون از روی ریاست!... شروع میکنه از کارای بعضی ها میگه..... 

 

صبحانه تموم میشه... بابا میره بیرون... مامان به خواهرم میگه پاشو رو میزی رو که شستم اتو کن بیار بندازیم رو میز... خواهر به مامان میگه مامان چقدر بهمون کار میگی... نمیتونم... مامان بهش میگه باشه... پس منم هر وقت کاری بهم گفتی میگم نمیتونم... چند دقیقه بعد خواهر پلاک اتو رو میزنه... میگه مامااااااان راستی یادت باشه امروز شلوارمو کوتاه کنی... مامان میگه خوب پس چون میخوای شلوارتو کوتاه کنم میخوای رو میزی رو اتو کنی.... خواهر پامیشه پلاک اتو رو میکشه میگه مامان باشه..... اتو نمیکنم که ریا کاری نشه.... ولی تو شلوارمو کوتاه کن! 

 

میگم... ماها خیلی از مامانمون انتظار داریم ها!.... خودمونم میدونیم و از این بابت شرمندشیم.. ولی!!!! کم پیش میاد کمکش کنیم! 

 

 

 

صبحانه میخوریم... میرم رو تردمیل... دارم راه میرم... هیئتی از دره خونمون رد میشه... عمه تلفن میکنه... میگه ما دره خونتونیم... علی تو هیئته بیاید ببینیدش!... خواهرا میرن پایین من نمیرم... عمه بهشون میگه الی کجاست میگن رو تردمیله... عمه میگه صبح تاسوعا رفته رو تردمیل؟... خدا سوسکش میکنه!... خوب دارم راه میرم!... گناه نمیکنم که خدا سوسکم کنه که!

روزمره

دیدین چی شد؟

از زیر امتحان میکرو در رفتیم!... البته من خیلی خوشحال نشدم از اینکه امتحان نمیگیره.. اخه اونجوری معلوم نیست چطور نمره میده و حق اونایی که خودشون برنامه مینوشتن ضایع میشه!

امروز جلسه آخر تکنیک بود... دانشگاه تمووووووووم!... موند 2تا امتحان و تحویل پروژه!... میخوام حسابی رو پروژم کار کنم... واسه ارائه پروژه همه رو دعوت کنم!.. نم اچه جو اراده دادن گرفته منو!... شما هم میاید؟

دیگه!... امروز عمو نذری داشت.... بعد از کلاسم رفتم کمکشون یه مقداریشونو من پخش کردم!...

موس لپ تابم بازم خراب شده!... این سیستمم نم چشه!... هی موس خراب میکنه!.... بازم افتادم تو خرج!... دفعه ی قبل تو تیر بود موس خریدم!... از تو شریعتی از اون مغازه که سر چهار راهه!... یه موس مشکی ساده خریدم... یه دکمه داشت به جای دبل کلیک اونو یه بار فشار میدادی... خوب بود!... ۶۵۰۰ خریدمش.... ولی سیمش اتصالی پیدا کرده بود... تو آزمایشگاه میکرو هم یه بار از دستم افتاد و به رحمت ایزدی پیوست... حالا موندم بدون موس!... موس لمسی لپ تابم هم که... دبل کلیک نمیکنه!... اونم خرابه.... این چند روزه همش با کیبورد کار میکنم... کیبورد لپ تابم خیلی خوش دسته!

 

شیطونه میگه یکی از پازلامو باز کنم و بسازم!... فردا پس فردا تو خونه بیکارم!... 1000 تیکه 2روزه تموم میشه؟...... یه استراحتی هم هست!... خرجی هم نداره!... وگرنه همش باید از بیکاری بیام اینترنت و اکانت مصرف کنم!...  

 

 

صبح یه سر رفتیم خونه بابزرگ... عمو اینا هم از تهران اومدن ... دیدیمشون... عمو میگه الی بی معرفت شدی جواب اس ام اس نمیدی!... راست میگه!... بی معرفت شدم! 

 

قبض موبایلم 3 روز پیش اومده بود دره مغازه... 2 روز پیش هم بابا پرداختش کرده بود اورده بودش خونه... اونوقت تازه امروز برام مسیج قبض موبایل اومده!... 

  

روزمره

خبر؟ 

دیروز ظهر یه نفر بهم تلفن کرد... میخواست در مورد یکی از دخترای همکلاسیمون ازم تحقیق کنه... واسه امر خیر و ...منم گفتم که شناخت خانوادگی ازشون ندارم ولی دختره دختره خیلی خوبیه.... هرچی خودمو کنترل کردم نتونستم به عطی نگم!... بهش گفتم... اونم از خودش بسیاااار ذوق نشون داد!... ولی قرار شد دیگه به کسی نگیم!... خیلی خبر داغی بود!... آخه...  

 

فک کن!... این وصلت سر بگیره!... خیلی جالبه!... اخه به ذهن ما نمیرسید که فلانی فلانی رو بخواد!... 

  

  

امروز صبح!... تصادف کردم!..... مقصر من نبودم البته!...  از ماشینم پیاده نشدم... داشتم زنگ میزدم به بابام که بیاد... آقایی که به ماشینم زده بود و جلوشو داغون کرده بود و سپر ماشینو از جا کنده بود... اومد گفت خانم تو رو خدا زنگ نزن به پلیس... خسارتت هرچقدر باشه میدم بهت... بهش گفتم پلیس کیه!... دارم به بابام زنگ میزنم... یه کم ترسیده بودم!... بابام که اومد خیالم راحت شد... کلیدا ی ماشینو دادم به بابام خودم رفتم!...  

 

 

عصر سر کلاس... فاطی ها محاصرم کرده بودن... یکیشون گرمش بود... یکیشون استرس داشت... یکیشون جر بود... کشتنم!... اون که گرمش بود همش حرف خنده دار میزد!... تمام طول کلاس داشتم میخندیدم از دستش... بهش گفتم فردا عمرا پیشت بشینم!... ردیف اول هم میشینیم... خوب زشته... استاد گناه داره... دیگه ردیف اولی ها درسو گوش ندن کی درس گوش بده ها؟.... 

 

بعد از کلاس اون فاطی که امتحان نداده بود گفت میخوام با استاد حرف بزنم ولی روم نمیشه... هر کاریش میکردیم نمیرفت پیش استاد... اون یکی فاطی هم رفت به استاد گفت استاد بیا یکی از بچه ها کارت داره!... فک کن!... استادمون هم اومد!... نااااااااازی... به نطرم خیلی نازیه!... مثل دختراس!.... امروز با دستش یه دندونه ی ۲ رو پاک کرد که ۱ بشه... گفت وااااای الان بیماری پوستی میگیرم!...

وای یه چیزی!... ملت تو خیابونن الان!... نمیدونستم خیابونا انقدر شلوغه!... نشستیم تو خونه از بیرون خبر نداریم!... با مامانم یه سر رفتیم خونه خالم... گیر افتادیم تو ترافیک... راه نبود اصلا!... ملت خوابشون نمیاد؟.... دوست ندارن شب تو کانون گرم خانواده باشن و با هم حرف بزنن؟....  بعد میرن بیرون که چی بشه؟.... مثلا خانوما تو خیابون راه میوفتن راه میرن که چی؟ بعد شوهراشون بهشون نمیگن چرا تا این وقت شب شما بیرونید؟

حس خوب...

چقدر احساس خوبیه که ادم بدونه کسایی هستن به فکرشن...

مثلا دانشگاه نباشی... تو برد یه چیزی بزنن در مورد تغییر ساعت یکی از کلاسا... بعد تو مغازه نشسته باشی... یه احظه گوشیتو از تو جیبت در بیاری... ببینی 4 تا مسیج داری... بعد مسیجا رو بخونی ببینی 4 نفر برات مسیج زدن با یه مضمون:

"الی ساعت کلاس تکنیک عوض شده... به جای 3تا7.... باید 1تا5 بیای دانشگاه..."

بعد خوشحال میشی که 4 نفر به فکرت بودن! نه؟

من که خوشحال میشم...

شما چطور؟