درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

کلاس و شب یلدا و...!

وای خداااااااا

امروز چه روز پر کاری بود..... از کجاش بگم؟

صبح؟.....

طبق معمول 6 و نیم بیدار شدم... مامانم اینا رو بیدار کردم... بعد کانکت شدم... خداییش سرعت اینترنت صبح کله ی سحر حرف نداره... کلیک میکنی سایت باز میشه... بعد تو 10 دقیقه همه ی کاراتو انجام میدی... خلاصه... دی سی کردم... پاشدم که گلی رو برسونم مدرسه...

بابا دیشبش ساعت 12 از تهران حرکت کرده بود... مانتوم تنم بود... گفتم گلی بریم؟... مامان به شوخی به گلی گفت یه زنگ بزن به بابا بگو منتظرت بمونم تا بیای برسونیم؟... گلی زنگ زد به بابا!... بابا بهش گفت آره!... بمون نزدیکم... باورمون نمیشد!... بهش گفتم بیا بریم بابا شوخی کرده... گفت نه آجی! به خدا بابا گفت الان میام!... 2 دقیقه بعد بابا  اومد!... دوستشم با خودش از تهران اورده بود... گلنازو رسوندن مدرسه... حلیم خریدن اومدن... دوست بابا هم باهاش اومد خونمون...

فک کنید!... آخرین باری که دوست بابامو دیده بودم کی بود؟.... فک کنم 17 یا 18 سال پیش!... یادمه بهم شوکولات هوبی تعارف کرد... من دوست نداشتم برنداشتم!... چقدر خنگ بودم!... حالا دوست دارم هاااااااا... خلاصه... این دوست بابام!... موهاش از من بلند تر بود... دمب اسبی بسته بودشون!... چه خنده دار!... موهاش رو به سفیدی!... خیلی پیر شده بود!... انگار نه انگار هم سنه بابامه!... چند سالی بزرگتر از بابام میزد!.... نشستیم... صبحانه خوردیم... حلیم بوقلمون هم بد نیست هااااا...

بعد کتاب دفترامو بردم و رفتم مغازه... نشستم به درس خوندن... خداییش... تو مغازه وقتی پشت میز میشینم خوب درس میخونم!... اصلا حواسم پرت نمیشه... ولی امروز منتظر بودم!... خیلی درسو متوجه نمیشدم!... منم روع کردم با پاکنویس جزوه!... مگه چیه؟.. پاکنویس کاره بچه هاست؟... خوب فقط از رو دستخط خودم میتونم بخونم خوب!... این چند وقته که کلاس نرفتم جزوه های بچه ها رو کپی زدم خوب!.. نشستم خوشکل جزوه نوشتم... بعد ظهر شد... اومدم خونه.. سریع نهار خوردم و بعد....

با ماشین خودم رفتم دانشگاه!... خیلی نرمه... فرمونش با یه انگشت 4دور میرقصه!... بدون کلاج دنده عوض میکنه... نوک پاتو میزاری رو گاز 100 تا سرعت میره.... کیف میکردم از رانندگی... تو ماشین پر بود از چیپس و پفک و لواشک و آجیل و ... چیزایی که بابا تو راه میخوره که خوابش نگیره!...

رفتیم دره آز میکرو بسته بود... منتظر بودیم تا متصدی بیاد...

مبایلم زنگ خورد:

پشت خط: سلام الی... یادته فلشتو بهم داده بودی؟... فلشت سفید بود؟

من: آره...

پشت خط: من فلش دوست محمد پیشمون بوده درشو گم کردیم... درش سفید بود.. حالا هرجا رو میگردم فلشی پیدا میکنم که درش سفبد باشه... دره فلشتو بهم میدی؟

من:الان کجایی؟

پشت خط: من الان خونتونم.. اومدم دره فلشتو ازت بگیرم

من: عزیز دلم!... اون موقع که فلشمو بهت دادم بدون در بهم پس دادی... من حرفی نزدم!...

پشت خط از خنده نمیتونست حرف بزنه

خلاصه... آز میکرو شروع شد... شروع کردیم به شبیه سازی... ولی کلی اشکال داشتیم...  میرفتیم سوالامونو از استاد میپرسیدیم.. امروز هم گروهی های عزیز همش منو میفرستادن جلو!... کلی مدار شبیه سازی کردیم... ارور میداد... استاد اومد دید... گفت اصلا یه کاری کنید!... همشو پاک کنید به جاش فقط یه کلید بزارید!... ما! خوشحال شدیم!..

ولی با کلید هم جواب نداد...  استاد از کلاس رفت بیرون... بازم همگروهی ها منو فرستادن جلو.. رفتم اول از دخترا پرسیدم... هیشکی آزمایش 11 رو انجام نداده بود... بعد از یه پسری پرسیدم... اونا هم هنوز با 11 نرسیده بودن... بعد رفتم از گروهی که پدر خانواده توشه... از اون پسره که چشاش گرده پرسیدم!... پسره خیلی بامزس!... اون روزی هم که ارائه پروژه ی در قرن چهارم اینا بود... اونم تو عکس دسته جمعی مون اومد... خلاصه!... مدارو بسته بودن... جواب گرفته بودن... تا رفتم دیدم ال ای دیشون روشن شده... ذوق کردم!... بهشون گفتم واااااای خوش به حالتون جواب گرفتین؟... بعد مثل ندید پدید ها به پسره گفتم بده من کلید بزنم که رله تق صدا بده!... بعد داد بهم.. من کلیدو زدم...رله وصل شد و تق صدا داد... بعد همون خوشحال شدیم... خیلی حس خوبیه!... بعد بهش گفتم خوب میشه شبیه سازیتونو ببینم؟... میخوام با مال خودمون مقایسش کنم ببینم ایراد کار ما کجاست!... گفت ما شبیه سازی نداریم!... گفتم پس میکرو رو با چی پروگرام کردین؟... گفت از بچه ها برنامه گرفتیم!... بعدشم خندید... منم گفتم خوب خسته نباشید واقعا!... حالا از کی گرفتین؟... گفت از آقای فلانی... میگم فلانی چون فامیلش سخته!... بعد پسره اومد...  میخواستم صداش کنم... فامیلشو بلد نبودم... بهش گفتم آقای مهندس... خندید!... بعد فلششو اورد و برنامه هاشو برامون ریخت رو لپ تاب... بعد متوجه شدیم که همه ی برنامه ها رو ریخته به جز اونی که ما میخواستیم... بعد دیگه من روم نمیشد 2باره برم بهش بگم!...

اهان اینو یادم رفت بگم... اون موقع که جواب گرفته بودن... بهشون گفتم مدارتونو بهمون بدین!... گفت نمیشه!... 3 گروه قبل از شما تو نوبت اند!

خلاصه آزمایش 11 موند!....

آزمایش 10 مدارشو بسته بودیم... دوباره پروگرام کردیم خوشکل جواب گرفتیم... خیلی کیف داشت...  وقتی مدار جواب میده... یه احساس لذت عجیبی وجود ادمو فرامیگیره... تمام غم و غصه های زندگی فراموش میشه... یادت میره صبح تا ظهر بهت چی گذشته...

بعد به همه گفتیم که دیوتی سایکلو رو ال سی دی میبینیم... بعد همه میومدن مدارمونو میدیدن... استاد هم اومد گفت احسنت!

.

.

.

اومدم خونه... به سرعت اومدم بالا... از تو ماشین فلاسک چای رو با خودم اوردم خونه... شستمش... مامان رفته بود جلسه انجمن گلی!... فک کنید شب شب یلداست و ... 100 نفر مهمون داریم!

کتری رو روشن کردم و .... چای گذاشتم تو فلاسک... شروع کردم به غذا درست کردن تا مامانم بیاد... داشتم شام میپختم... مامان اومد... بهش گفم مامان چای امادس واسه 2تامون بریز... مثکه حواسش نبود!... دره فلاسکو باز کرد و همه ی چای تازه دمو ریخت!... فکر کرده بود اینو تازه از تو ماشین اوردیم و مال دیشبه و بابا تو ماشین چای نخورده!...

من: مامااااااااااااااااااااان چای رو الان دم کرده بودم!... مردم تا دم کشیده بود!... چای میخواااااااااااام!

به سرعت به مامان کمک کردیم... مبلا رو جابه جا کردیم... میوه شستیم... وسایلو اماده کردیم... وسایل شامو رو میز چیدیم که دیگه سفره پهن نکنیم... هرکی بره واسه خودش غذا بکشه بخوره...

مهمونا اومدن...... شام خوردیم.... مهمونا سری سری میومدن... خونمون غلغله بود... میخواستم از کفشا عکس بگیرم بزارم تو وبلاگم ولی دوربینم شارژ نداشت!... خیلی شب خوبی بود... فکر کنم به همه خوش گذشت... فکر کنم تو خونه ی ما همه راحتن!نه؟

اهان یه چیزی!... داشتم به نوه ی عمه ی بابام چای تعرف میکردم... برگشته میگه الی تو هنوز عقد نکردی!... گفتم جااااااااان؟... گفت ازدواج نکردی؟... گفتم نه!... مگه همه باید ازدواج کنن!... گفت خوب آره... یه ضرب المثلی هم گفت!... گفتم حالا شما ازدواج کردین خیلی خوبه؟... گفت آره... باید ازدواج کنی تا بفهمی!... من: چشم! اگه کسی پیدا کردم که لیاقت منو داشت به ازدواج فکر میکنم!... من هنوز کلی کار دارم!

خلاصه... مهمونا همه رفتن... هرکی میخواست خداحافظی کنه... به مامان و بابام میگفت ایشالا همیشه به شادی.... همیشه خوش و خرم دورتون اینجوری شلوغ باشه... ایشالا عروسی بچه ها هرچه زود تر!... مگه من رو دلشونم خوب!... حرصم درمیاد!...

من هنوز توانایی دارم بنویسم هاااااااااااا... ولی فردا صبح آزمایشگاهیم 2باره!... باید بخوابم!...

خوب! این پست خیلی طولانی شد؟... نظرات شما هم طولانی باشه لطفا!

شوهر عمه ی عزیزم اگه هنوز اینجا رو میخونه بدونه... امشب جاشون خیلی خالی بود.

روزمره

بابا الی...... 

 

صبح بیدار شدم و مثل یه دختر خوب برنامه نوشتم واسه آز میکرو... شبیه سازی که جواب داد... نزدیک ظهر دختر عمه اومد... با جعبه ی شیرینی... امتحان رانندگی قبول شده بود... نهار اومده بود خونمون!... اون امتحان رانندگی قبول شد!... اون باید به ما نهار میداد!.. ما بهش نهار دادیم... 

 

بعد یه سر رفتم بانک... هر وقت میرفتم یه خانوم خوش برخوردی بود... خیلی ازش خوشم میومد... اصلا به خاطر اون میرفتم بانک... قبلنا هر وقت صبح زود میخواستم برم دانشگاه میدیدمش که اونم میرفت سر کار... نگاش میکردم با لبخند سلام میکرد... خیلی خانوم بود! امروز که رفتم بانک اون خانومه نبود!... به جاش یه خانوم بد اخلاقی بود!... بلد نبود بخنده فکر کنم!.. چون من با لبخند بهش سلام کردم و گفتم این پولا رو میریزی به حسابم ؟... خیلی معمولی گفت بشین منتظر باش!.. جواب لبخندمو نداد دفعه ی دیگه رفتم بهش لبخند نمیزنم! 

 

کلاس ظهرمونم که ۲در شد... بعد از ظهر رفتیم آزمایشگاه میکرو... با اعتماد به نفس!... میکرو رو با برنامه ای که خودم نوشته بودم پروگرم کردم.... مدارو میخواستم با ال ای دی ببندم!... استاد گفت باید با رله ببندی!... حالا من خودم یه پا مهندس... یه پا ننه برقی... تا حالا ال ای دی ندیده بودم!... رفتم ال ای دی رو اوردم(رو جعبش نوشته بود ال ای دی)... نمیدونستیم چطور وصلش کنیم به مدار!... بالا خره به هر سختی ای که بود مدارو بستیم.... 

 

اصلا شما میدونید وقتی رله وصل میشه چی میشه؟... ما فکر میکردیم یه چراغی روشن بشه.. یه اتفاقی میوفته... ولی نه!... هیچی نمیشه فقط یه "تق" صدا میده!... بعد ما ذوق میکنیم و هی کلیدو قطع و وصل میکنیم که هی صدا بده و ما خوشمون بیاد!... و خوشحال میشیم از اینکه یه بار تو عمرمون بی دردسر جواب گرفتیم.... استاد اومد... بهش گفتیم استاااااااااد ما جواب گرفتیم... گفت باشه... مدارو باز کنید آزمایش بعدی رو ببندید!... اصلا نیومد ببیندش!... حالا اگه جواب نگرفته بودیم... هی میومد میگفت ببینم؟... برنامتون کو؟... مدارتون کو؟..... ولی خیلی روز خوبی بود... فردا هم باید فوق العاده بریم که آزمایشا تموم شن! 

 

خلاصه! 

برگشتن هم رفتم ماهان... دفترچه های آزمونایی که نرفته بودمو گرفتم...  

برگشتنی رفتم تو کوچه ای که همیشه ماشینو پارک میکنم... جا نبود!... بعد یه عمویی بود گفت ماشینتو بزن اونجا... من رفتم که ماشینو بزنم اونجا ولی نمیشد!... یه نفر میخواستم تا بهم فرمون بده!.. خو مگه چیه؟... بلد نیستم! بعد عموهه اومد بهم فرمون بده... از اونجایی که روغن هیدرولیک خالی کرده بودم... فرمون ماشین سفت بود... بعد آقاهه گفت این که مدل بالاست!... چرا فرمونش سفته!... مگه این مال آقای... نیست!... بعد من آقاهه رو تو عمرم ندیده بودم!... اون از کجا میدونست این ماشن مال بابامه!.... 

الان خیلی خستم! 

 

این هفته همش باید برم دانشگاه! 

 

اخر هفته هم امتحان آزمایشگاه میگیره ازمون! 

امروز گفتیمش امتحان نگیر!...(گفتیمش یعنی چی الی؟... باید بگی به استاد گفتیم!... اینا اثرات همنشینی با یه نفره...) گفت اگه امتحان نگیرم که همتون میوفتید!... هیچکدومتون هیچی بلد نیست... همتون میرید برنامه ها رو از هم کپی میزنید... نمیدونید چی به چیه... امتحان میگیرم تا نمره ای که حقتونه بهتون بدم! 

 

راست میگه خوب! 

دیگه؟ 

 

دیگه اینکه امروز خواهرم باهام قهر کرد!... 

 چون نصیحتش کردم! من دوست ندارم نصیحتش کنم... ولی به خاطر خودش گاهی وقتا لازمه یه نکاتی رو بهش یادآوری کنم... میدونم الان از دستم دلخوره ولی... 

امیدوارم یه روزی برسه که بفهمه هرچی بهش میگم به خاطر خودشه 

این چیزا رو بهش میگم چون عزیزترینمه... چون دوستش دارم... چون برام مهمه...

امیدوارم منو بفهمه...

سی دی فروش

گرمم شده! 

 

۳ بار پشت سر هم از پله های خونه بالا و پایین رفتم چون هربار یه چیزی جا میذاشتم! 

 

رفتم سی دی فروش سر فلکه سی دی دیکشنری بخرم... تا گفتم دیکشنری گفت نداریم!.. اه... دوست دارم خفش کنم!... دفعه ی قبلم سی دی متلب میخواستم نداشت!... پس این چه سی دی فروشیه آخه؟...  فقط بلده سی دی رایت کنه!... و بفروشه!... سی دی اورجینال نمیفروشه!... براش متاسفم!... داره نون حلال درمیاره؟ 

 

 

تا فردا باید یه متن ۷ صفحه ای رو ترجمه کنم!... دیکشنری ندارم!... حوصله ی دانلود کردن هم ندارم!  در نتیجه فردا نمیشه برم سر کلاس!

 

مگه نمیگن سی دی غیر قانونی فروختن جرمه؟ 

چرا اون سی دی فروشی رو تخته نمیکنن؟

 

روزمره

امروز اولین نفر برگه ی امتحانمو تحویل دادم!... تمام طول امتحان داشتم به دوستم فکر میکردم که چرا نیومد امتحان بده... آخه ۵ شنبه به من و فاطی گفت فردا صبح اگه تونستید زود بیاید با هم رفع اشکال کنیم و ما هم گفتیم باشه... ولی دیشب بهش مسیج دادم و گفتم صبح مامانم اینا خونه نیستن من باید پیش گلی بمونم و جوابی ازش نیومد!... قبل از امتحان هم هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد!... بعد از امتحان هم بازم چند بار زنگ زدم و جواب نداد... بهش مسیج دادم و حالشو پرسیدم... میدونستم حتما براش یه اتفاقی افتاده که نیومده امتحان بده!... گفت یه مساله ای برام پیش اومده نتونستم بیام!... 

 

بعد از ظهر... تو آزمایشگاه... استاد از دنده ی راست بلند شده بود امروز!... اصلا دعوامون نکرد!... تازه کمکمون هم کرد تا جواب بگیریم... ولی بازم نشد!... ۳تا آزمایش انجام دادیم... ۳تاشو جواب نگرفتیم... ولی همش میگفتیم ما جواب گرفتیم!... و به روی خودمون نمیاوردیم!...وقتی خواستیم از آزمایشگاه بیایم بیرون.. متصدی آزمایشگاه گفت شما کدوم آزمایش ها رو جواب گرفتین براتون علامت بزنم؟... منم!... با اعتماد به نفس گفتم ۶ و ۷ و ۸..!...و برامون علامت زد!... به همگروهیم نگاه میکنم... تو دلمون بشکن میزنیم!... آخه چشمک بلد نیستم!

 

امروز خیلی خسته شدیم!... یعنی همه خسته شده بودن!... ۲تا از پسرا مدارشونو به جای اینکه به فانکشن بزنن... به اسکوپ زده بودن!... بعد پسره صدام کرد!... گفت خانوم... اسکوپ چطوری بهمون فرکانس میده!...که رو ال سی دی ببینیمش!... معلوم بود اونا هم هنگ کردن! 

 

 

رسیدم خونه... 

مامانم از مهمونی ای که ظهر بدون من رفته بودن برام حرف زد و از ادمایی که اونجا سراغ منو گرفتن و ... دلشون برام تنگ شده!... 

چای خوردم... و یه دوش آب گرم... خستگیمو برطرف کرد... 

 

عجب جمعه ی پر کاری داشتم امروز!... 

امتحان تکنیکمو خیلی خوب دادم! 

  

پ ن: الان هرچی دنبال دیوان حافظ گشتم پیداش نکردم.... میخواستم توش یه شعر پیدا کنم و اینجا بنویسم... یه شعر که با حال الانم سازگاری داشته باشه !... یه کم کلافه ام!

شب امتحان!

داشتم درس میخوندم!... یهو ذهنم مشغول شد... امروز عصر داشتم میرفتم دانشگاه... خیلی وقت بود پیاده نرفته بودم 4راه!... از طالقانی تا 4راه که رفتم... خیلی چیزا عوض شده بود... سر میدون ساعت قبلنا یه مغازه زده بودن... اسنک و ذرت مکزیکی... و نوشیدنی های خارجکی... امروز رد شدم دیدم همون مغازه سیستمشو عوض کرده و کلاس کارش پایین اومده!... ساندویچ و سمبوسه!... یه کم اونورتر بغل ماهی فروش... یه مغازه بود لباس مردونه داشت.. سوپر شده!... از این کیکای آماده که مد شده همه میارن دره مغازشون میفروشن... با پیراشکی و این چیزا هم داره... تازه نوشته بود نیم کیلو ارده 1500 و جالب اینجاست که نیم کیلو رو با یه فونت خیلی ریز نوشته بود و ارده رو با فونت 10 برابر بزرگتر... کمی اونورتر که رفتم یه قصابی بود.. شده بود سوپری!... بع مغازه ی جدید بود.. لباس زنونه... ولی نمیدونم این مغازه که جدیده چرا همه لباساش قدیمی بودن!... یه ترشی فروشی هم جدید بود... کلم شور و گل کلم و موسیرو ... از این جور ترشی ها داشت!... مغازش خیلی نو بود!...دیگه همین... رسیدم 4راه... بعد راه افتادم به سمت پل!... بعد همش فکر میکردم چه خوب بود قبلنا لازم نبود انقدر راه بری تا به تاکسی ها برسی!...

رسیدم دانشگاه... دره اتاق حراست رو باز کردم که وارد شم... دوست جونا داشتن میومدن بیرون... هلم دادن به سمت بیرون!... یکیشون تکنیم 20 شده یکیشون 19.5... بهشون گفتم بیاید اینو برام توضیح بدین... بلد نبودن اصولا!... توصیه کردن برم کتاب تکنیک بخرم و از رو کتاب بخونم!... بله!... آدامس میخواستم ازشون... جز موزی چیز دیگه ای نداشتن!... ناکام موندم!

رفتم سر کلاس... قبل از اینکه استاد بیاد یکی از فاطمه ها یه کم برام بعضی جاها رو توضیح داد!... ولی چون خودم اصلا نخونده بودم چیزی دستگیرم نشد.... استاد اومد... همه بچه ها باهاش چونه میزدن تا تاریخ امتحانو عوض کنه... خوشبختانه استاد قبول نکرد... و همش بهشون میخندید... وقتی استاد درس میده ملت همش ازش سوالای بی ربط میکنن و گاهی با خودم میگم اینا واقعا نمیفهمن؟... یا میخوان استادو اذیت کنن؟... یه چیزی رو استاد توضیح میده... هنوز توضیحش تموم نشده بازم یکی از دخترا میگه میشه دوباره توضیح بدین!... اینگونه میشه که هفته ی اینده مجبوریم 6 ساعت فوق العاده بریم تا درس تموم شه!

سر کلاس همش از رو ساعت استاد ساعتو نگاه میکنم!... ساعت استاد خوشکله!... خیلی وقته میخوام ساعت بگیرم ولی... یا فرصت نمیشه یا چیز خوبی چشممو نمیگیره!

پسر خالم 2 ماهو نیم سن داره!... لباسای نوزادی براش کوچیکه!... امروز رکابی میخواست!... سایزش نداشتیم!... دیگه فکرشو کنید چقدر تپله!... به مامانم میگم خوب رکابی مردونه سایز اسمال بهش میدادی!... واسه خودش مردی شده خب!.. مگه چیه!

امشب شام همه خونه بابزرگ بودن!... من نرفتم چون میخواستم بخوابم بعد بیدار شم درس بخونم!... ساعت 7و نیم بود که خوابیدم تا ساعت 10 و نیم!... ولی تو این 3 ساعت... پبار با صدای گوشیم که یادم رفته بود سایلنت نم بیدار شدم... یه بارم با صدای بلند گویی که تو خیلبون روشنش کردنو میخواستن واسه روزهای آتی امتحانش کنن!... تو عالم خواب و بیداری به سکوت خونمون فکر میکردم و به اینکه الان خونه بابزرگ پر از سرو صدای بچه هاست!... و فکر اینکه فردا آزمایشگاه باید بریم و برنامه نداریم اجازه نمیداد خوب بخوابم... به دوستم که تنها امیدم بود مسیج دادم که اگه بر نامه ها رو نوشتی واسه منم بیار!... گفت من این هفته نمیام آزمایشگاه! و این یعنی بی برنامه موندیم و فردا از اول تا اخرش استاد غر میزنه و وقتی غر میزنه... محلش نمیزاریم و کار خودمونو میکنیم و ... اصلا فردا بهش میگم بلد نیستم برنامه بنویسم!... برنامه هات سخته!... میخواد چیکار کنه؟... نمره کم کنه؟... خوب کم کنه!... در عوض بیاد بشینه پشت یه سیستم یکی از این برنامه هایی رو که ازمون میخواد خودش بنویسه... ما هم ببینیم و یاد بگیریم!...!!!... نمره کیلویی چند؟... این همه ترم نمره نگرفتیم این ترم اخر هم رویش باشد!... تازه این که چیزی نیست!.. فردا امتحان دارم... فردا صبح.. تازه نخوندم اصلا... تازه این که چیزی نیست!... الان نشستم فرمولا رو نوشتم که با خودم ببرم سر جلسه!... خوب این تنها کاریه که ازم بر میاد... شب امتحان که ازم انتظار ندارید که بشینم فرمول تحلیل کنم و حفظ کنم؟... دارید؟

کاش اینترنت وایرلس داشتم!... اونوقت فردا... لپتابمو میبردم سر آزمیکرو... به جای شبیه سازی... آپ میکردم!... همه با هم میخندیدیم نه؟... به من... به هم گروهیام.. به اون پسرا که جواب میگیرن... به مدارمون که جواب نمیگیره... به اون دخترا که همش میرن پیش استاد خودشونو لوس میکنن... به مسئول آزمایشگاه که هیچی سرش نمیشه... به ما که استاد همش ضایعمون میکنه... خوبه نه؟...

خوبه؟... دیگه ذهنم خالی شد؟... برم تمرینایی که استاد داره بخونم؟...