درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

9 آبان 1401

9 سال پیش در چنین روزی به خلبان بله رو گفتم... و زندگی مشترکمون رسما شروع شد... تا اینجا که بخیر گذشته :)


در کل خلبان مرد خوبیه فقط همینو میتونم بگم :))))) و فارغ از روزهای خوب و بدی که با هم داشتیم عمیقا دوستش دارم.


حالا باگ هایی که داره و دارم و داریم به کنار... همین که 9 سال کنار هم دوام آوردیم خودش خیلیه :)))



پیش دبستانی

طبق معمول هر روز میرم دنبالش... مربی مهدشون کتاباشو میده دستم و میگه براش جلد کنید اسمشو روشون بنویسید و بیارید کتاباشون تو مهد میمونه...  بعد حلما رو صدا میزنن... منتظرم تا حلما از طبقه بالای مهد که بهش میگن خوابگاه بیاد پایین... بعد از نهار همه میرن اونجا استراحت میکنن تا والدین بیان دنبالشون... کمی بعد حلما با خوشحالی میاد بیرون... روپوششو درآورده و تاپ تنشه فقط... بهش سلام میکنم و میگم روپوشت کو؟... بعد کتاباشو بهش نشون میدم و طبق معمول هر روز باهم میریم سمت پارک توی مهد... همتا تو پارک منتظره... همدیگه رو میبینن و همدیگه رو بغل میکنن... و سلام میکنن... به طرز جالبی جلوی بقیه رابطشون باهم خوبه... انگار نه انگار همینان که توی خونه بخاطر یه تیله یا حتی یه مروارید ریز گیس و گیس کشی راه میندازن...


دوتاشون روی تاب سوار میشن و تابشون میدم... بعد از پیاده شدن حلما میگه میشه همین الان کتابامو برام بخونی... باهم میریم سمت کتابا که کنار کیفش رو زمین گذاشتمشون و نوار دورشونو باز میکنیم و اسم کتابا رو براش میخونم و میگم اینا کتاب قصه نیستن درسیه کم کم تا آخر سال تحصیلی خاله الهام همشونو بهتون آموزش میده... 


میگه مامان خاله الهام گفته کتاباتونو سیمین کنید که راحت باز بشن... میگم چی؟ میگه سیمین :)))) خندم میگیره و میگم باشه سر راه میریم سیمی میکنیم... من و حلما میریم سمت ماشین و همتا طبق معمول دیرتر میاد و چند باری تهدیدش میکنم که ما رفتیمااا و میریم واقعا... وقتی میبینه واقعا رفتیم میاد دنبالمون... سوار ماشینشون میکنم و میریم سمت لوازم تحریر فروشی کتابا رو میدیم سیمی کنه... و میریم خونه...


از وقتی میرسیم خونه هزار بار ازش میپرسم خاله الهام گفت کتابا رو چیکار کنیم؟ میگه سیمین... چند بار میپرسی گفت سیمین کنید و من هر بار قند تو دلم آب میشه

.

.

.

.

.


شام خونه النازیم... بعد از شام که میخوایم برگردیم خونه... نرسیده به بستنی فروشی همیشگی حلما میگه بابا میشه اسکوپ بلوبری بخری برام؟ خلبان میگه دیروقته بابا... امشب نه... از کنارش که رد میشیم وقتی میبینه که مغازه بازه چند بار میگه میخوام بستنی میخوام... و من و خلبان سکوت میکنیم و رد میشیم از کنارش... حلما وقتی میبینه که نموندیم و ناامید میشه میگه کصافط :))))))


برگام میریزه:)))) خلبان زیر لب میگه اینم اولین حرف جدید اثرات مهد :))))) سکوت میکنیم و صدای ضبط ماشینو بلند تر میکنم.

روزمره شهریور 1401

این روزها رو تو آرامش نسبی به سر میبرم. قدر داشته هامو بیشتر میدونم...


ساعت های زیادی از روزو با حلما و همتا بازی و عشق میکنم... 


از کلمات قلمبه سلمبه ای که حلما میگه به وجد میام... حس میکنم باهوش ترین بچه روی زمینه... قدرت یادگیری فوقالعاده بالایی داره... ولی من هیچ کار خاصی براش نمیکنم... فقط بازی... خیلی علاقه به اینکه کلاس های مختلف ثبت نامش کنم نداره منم اصراری ندارم.... نمیدونم کار درستیه یا نه ولی حس مادریم میگه بزار بچگیشو کنه :)...


از شیرین کاری های همتا و شیرین زبونیاش و از اینکه مث طوطی حرفای حلما رو تکرار میکنه قند تو دلم آب میشه...  خیلیی زود داره بزرگ میشه... مثل آدم آهنی بریده بریده حرف میزنه... نگاهش همش به حلماس ببینه حلما چیکار میکنه اونم تکرار کنه... 


وقتی  باهاش بازی میکنم بلند قهقهه میزنه میخوام جیغ بزنم از خوشحالی...

بهترین لحظه های زندگیمم وقتاییه که دوتایی دارن باهم بازی میکنن و حلما یه کاری میکنه و همتا قهقهه میزنه...


یه وقتایی همو میبینن به سمت هم میدون و همو بغل میکنن... یه وقتایی هم به خاطر یه اسباب بازی کوچیک کلی تو سر و کله هم میزنن و جیغ و داد....


در نهایت خوشهاشون از سختی هاشون خیلی بیشتره.... و با هر خنده ای که میکنن همه سختی ها رو فراموش میکنم...


چند روز پیش صبونه براشون شکلات صبحانه رو نون تست گذاشتم.... برخلاف همیشه که مستطیلی بهشون میدم اون روز مثلثی نونا رو بریدم... حلما از تو اتاق گفت ماماااان این ساندویچ کیکی خیلی مثلثیه.... بهش گفتم آره مامان مثلثی بریدم که راحت تر بخوری.... چند دقیقه بعد... همتا گفت مامااااان خیلی مثلثیه :))))


بعد خندم گرفت تا شب یادش میفتادم میخندیدم به حرفش.... یعنی همین یه کار سادش میتونه منو سر پا نگه داره 


یا اینکه چند شب پیش یه سر رفتیم پارک... تو پارک همتا تاب سوار شد حلما تابش میداد... من و خلبان رو نیمکت نشسته بودیم و نگاشون میکردیم... هی قند تو دلم آب میشد... از اینکه کی حلما انقدر بزرگ شد که همتا رو تاب بده (اشک شوق)... تا چند ماه پیش وقتی میبردیمشون پارک باید پا به پاشون بازی میکردیم ولی حالا خودشون بازی میکنن و حلما هوای همتا رو داره... یعنی یه مرحله دیگه رو رد کردیم 


1401

بدیهاشو میذارم کنار چون میدونم همه چی میگذره و حتما تو هر اتفاقی یه خیری بوده....


از خوبی های 1401 این بود که بعد از 3 سال چند روز خونه مادربزرگم بودم.... همین :)



اول اسفند 1400

تو زندگیم هر چیزی که به دست آوردم یه چیز دیگه بخاطرش از دست دادم... یه چیزی که دلم نمیخواست از دستش بدم...


کاش حق انتخاب داشتیم... یعنی وقتی برای هدفی تلاش میکردیم... تهش معلوم بود اگه به اون هدف میرسیدیم چیو از دست میدادیم... بعد فکر میکردیم که ارزششو داره یا نه...


تو یه هزار تو گیر کردم این روزا... مینویسم که وقتی تموم شد یادم نره که من وقتی به پشت سرم نگاه میکنم به خودم افتخار میکنم که این همه راهو اومدم... این همه سختیو تحمل کردم... 


باید بنویسم که هیچ وقت فراموش نکنم تو این روزهای سخت کیا کنارم بودم... کیا ازم حمایت بی دریغ کردن... هر اتفاقی بیفته باید قدرشونو بدونم.


همه دارایی من این روزا آدمهایی هستن که یه لحظه تو سختی هام تنهام نذاشتن... امیدوارم بتونم براشون جبران کنم. هیچ وقت محبت هاشونو فراموش نکنم.