درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سبزی پاک کنون

بچه که بودم بابابزرگم(بابای مامانم) روضه سالیانه داشت هر یکشنبه تو فک کنم بازه هفت یا هشت ماهه از سال روضه مردونه داشت تو خونه... شب های روضه معمولا ما و خاله ها و دایی هام با خانواده شام خونه بابزرگم بودیم...اکثر هفته ها مامبزرگم برنج شوید میپخت با خورشت نخود... با شوید تازه... خورشی که پر از نخود دو پوسته و گوجه رنده شده بود با خلال های سیب زمینی و روغن خاصی که روش بود... من از وقتی یادم میاد بابزرگم اینا اون روضه رو داشتن تا اینکه بابزرگم فوت کرد... اینکه چند سال قبل ترش هم این روضه برگزار میشده رو نمیدونم... 


حالا امروز... به خلبان گفتم برو دو کیلو شوید بخر بیار پاک کنم خرد کنم... هوس شوید پلو کردم با شوید تازه... خلبان رفت و سبزی خرید... حین پاک کردنشون که جونم داشت در میومد... موقع شستنشون به زمین و زمان فحش میدادم... از خرد کردن نگم دیگه :||||


تو تمام این فرایند یه بغضی ته گلوم بود برای مادربزرگ مهربون فداکار زحمت کشم که از بچگی تو خونه پدر بزرگم خرید و پخت و شست و زایید و بچه  بزرگ کرد و شوهر داد و عروس آورد و نوه بزرگ کرد و... و به این فکر کردم که برای هر بار که ما خونشون بودیم دو برابر این مقدار سبزی شسته و خرد کرده و پخته و پهن و جمع کرده و هیچ وقت نگفت خستم... هیچ وقت نگفتم وای اینا رو شستم دستم درد گرفت... و از ته قلب دلم خواست پیشم باشه دست و پاشو ببوسم.

روزمره

رفتیم علائدین.... تقریبا یه ساعت با حلما تو ماشین نشستم تا خلبان رفت گوشیمو برد ال سی دی شو عوض کرد و برگشت :)


زیر پل حافظ یه جای پارک گلابی پیدا کردم و پارک کردم تا برگرده... همونجایی که پارک کردم روبروم یه مغازه ماگ فروشی بود... لعنتی همه ی ماگ هاش یکی از یکی قشنگ تر بودن... رفتم تو مغازه و تا وارد شدم گفتم چقدر مغازتون خوشکله... فروشنده خانم سن بالایی بود :)...  مهربون مرتب و تر و تمیز و  میکاپ و میکروبلید و قد بلند و.... گفت نظر لطفتونه.... بعد یه ماگ برداشتم... رز گلد بود... عاشقش شدم... خریدمش اومدم بیرون...


از خرید ماگ و درست شدن گوشیم در پوست خود نمیگنجیدم :)...

ال جی وی 20 قشنگم

روز هشتم نوروز 98 خونه پدرشوهر بودیم با خلبان و داداشاش تو حیاط نشسته بودیم.... گوشیم دست حلما بود... آورد گوشیو بهم داد... رو یه چارپایه کوچیک نشسته بودم... گوشیو گذاشتم رو دامنم... مشغول حرف زدن بودیم... یادم رفت گوشی رو پامه... تا پاشدم گوشیم افتاد و ال سی دیش شکست :(.... 


اومدیم تهران... خلبان یکی دو ماه بعد گوشیمو برد ال سی دیشو عوض کرد... 


داشتیم زندگیمونو میکردیم که یه تولد دعوت شدیم... تو تولد گوشیم دست حلما بود... از دستش افتاد یه گوشه بالای ال سی دیش دوباره شکست :(...


بازم به زندگیمون با همون ال سی دی شکسته ادامه دادیم... تا امروز که خواستم از تو تخت بلند شم... گوشی از دستم افتاد و اون یه تیکه ال سی دی که شکسته بود کنده شد و گوشیم دار فانی رو وداع گفت :((((((


زنگ زدم به خلبان گفتم گوشیم خراب شده خیلی ناراحتم... چند بار پشت سر هم گفتم خیلی ناراحتم... یهو حلما گفت مامان ناراحتی؟ ببخشید مامان :)))))


بهش گفتم قربونت برم چون گوشیم خراب شده ناراحتم عزیز جونم...


و دیگه ناراحت نبودم 

روزمره

یه هفته تلاش کردم حلما رو از پوشک گرفتم بالاخره :) یعنی در حد خودش مرحله ای بودا... هر بار که با مادرم تلفنی صحبت کردم تمام جزئیات دفع های بچمو براش توضیح دادم دفعات و مقدار و نحوه و همه چی.... هنوزم تمام تمام نشده ولی خب خیلی خوب پیش رفتیم :)


تقریبا یه ماهه که درگیر پروژه بازسازی آشپزخونه هستیم... اولش میخواستیم یه کار کوچولو انجام بدیم... آخرش کلی کار و دردسر باز شد رو دستمون... هنوزم تمام نشده کلی سیم رو کار مونده جلو چشمم... موکت و پرده هم باید بخریم که فعلا مونده...


صبح که بیدار شدم رفتیم کتریو بزارم دیدم فندک گاز کار نمیکنه... سه راهی رو نگاه کردم دیدم کلیدش خاموشه و برق توش نیس... رفتم سراغ منشا ببینم مشکل از کجاس دیدم که سه راهی بعدی که سه راهی گاز بهشه قطعه و از شانس بد یخچال و فریزر هم به اون وصلن بعد یهو نگاه یخچال کردم دیدم چراغاش خاموشه.... تو این مواقع اولین کار اینه که زنگ بزنم به خلبان... زنگ زدم کمی غر زدم و بعد بهش گفتم خودم یه کاریش میکنم...


 از شانس بد سه راهی دوم پشت کابینت جدیدی بود که تو آشپزخونه زدیم... یه فایل ام دی اف 5 کشویی با ارتفاع تقریبا 1 و 30 سانته.... شروع کردم کشو ها رو دراوردم که بتونم یه تکونش بدم و برم پشتش و سه راهیو چک کنم... کشو ها رو دراوردم و تلاش کردم بعد دیدم که نه کار من نیس... یعنی هی میخواستم خودم انجامش بدم ولی در نهایت دیدم که نمیشه... آخرش دوباره زنگ زدم گفتم لطفا خودتو برسون بیشتر بخاطر یخچال و فریزر که معلوم نیس چند ساعته بی برقن....


خلبان که رسید دیگه واسه دوتامون واضح بود که سه راهی دومیه خرابه ولی نمیدونم چی شد که دوباره بهش اعتماد کردیم... کلی بهش ور رفت و چکش کرد و فاز متر  و... آخرش یه کار خوب کرد این بود که سه راهی رو از پشت کابینت جدید انتقال داد به بالای یخچال... خلبان که رفت... چند دقیقه بعدش رفتم تو آشپزخونه دیدم بازم خاموشن... دوس داشتم با دستام سرمو بگیرم بچرخونم از جا بکنمش و از پنجره آشپزخونه بندازمش پایین


دیگه یه سه راهی دیگه آوردم و در نهایت فعلا یخچال و فریز روشنن...


ولی در کل همه چیه این آشپزخونه رو هواس و بصورت موقتی درسته... در واقع لیزی ندارم.


آذر 98

آذر 98 برامون پر از اتفاق بود...


پر رنگ ترینش عقد گلناز بود 


هنوزم باورم نمیشه که گلی انقدر زود ازدواج کرد.... اصلا نفهمیدم کی انقدر بزرگ شد... اصلا نفهمیدم چی شد و چطور شد... فقط میدونم خیلی زود بود.