خداحافظی با عینک

صبح بیدار شدیم، یه صبونه تپل خوردیم و رفتیم کلینیک ونک، یه سری عکس از چشمم گرفتن و تعیین نمره و این صوبتا، بعدش رفتیم اتاق لازک، یه خانمی گفت لوازمتو بده به همراهت و بیا تو، عینک و کیف و گوشیمو دادم به خلبان و رفتم تو، دید نداشتم کلا، همون خانومه یه لیاس استریل آورد کمک کرد تنم کردم و نشستم پیش بقیه آدمایی که اومده بودن عمل کنن چشاشونو،


.

.

.


همه بی وقفه حرف میزدن و شیطونی میکردن، یه خانم خارجی اومده بود دخترشو عمل کنه سوژه اش کرده بودن، بعد بهشون گفتم شماها انقد سرخوشین اگه میبینین برا چی اومدین عمل کنین؟ بعد همه گفتن ما هم دید نداریم... دیگه نشستیم و حرف زدیم و یکی یکی صدامون میکردن میرفتیم تو اتاق عمل،


.

.

.


خیلی عمل جالب و سریعی بود.


الان یه 10 روزی گذشته و هنوز دید ندارم :((( گاهی وقتا خوبه گاهی وقتا تار:((


دکتره گفته خوب میشه... منم امیدوارم :|


.

.

.


البته من به شخصه هییییچ مشکلی با عینک نداشتم... تازه دوستشم داشتم.... تو این دوازده سیزده سالی که باهم بودیم، یار همیشه در صحنه بود و هیچ وقت منو تنها نذاشت، تازه این عینک بی فرم آخریه که بیچاره 6 سال تک تک لحظه ها به جز خواب همرام بود... 


این روزا خیلی بی اختیار همش دستمو می برم تا کمی بکشمش بالاتر میبینم نیست :دی.... پریشب چراغای اتاقو خاموش کردم رفتم بخوابم، کلیپسمو دراوردم، دستمو بردم سمت چشمم عینکمو در بیارم دیدم نیست:دی طفلی.


این بود داشتان خدافظی با عینک.