مامانم اینا اومده بودن خونمون... بابام یه مرغ و خروس ابریشمی برام سوغات آورده بود(آیکون خیلی تعجب).
روزنامه پهن کردم تو تراس و گذاشتیمشون تو تراس... سر صبح خروسه هی قوقولی قوقول میکرد... از 5 تا 7 صبح بی وقفه!!!
همش احساس میکردم تمام همسایه ها دارن بدو بیراه میگن بهمون!....
. . .
همزمان داییم اینا هم اومده بودن خونمون.... شب با دایی اینا رفتیم بیرون، برگشتنی دایی از در مجتمع رد شد و مجبور شد عقب عقب وارد مجتمع بشه، نگهبان بصورت خیلی متعجبی مونده بود نگامون میکرد، اصلا نپرسید کجا میرید؟ خونه کی میرید؟ بلوک چند میرید؟
خلبان گفت: تو دلش داره میگه حتما اینا همونان که خروس دارن ولشون کن برن تو!!!
. . .
دیروز مامان اینا رفتن... مرغ و خروسو دادم بهشون ببرن!!....
فک کنم همسایه ها نفس راحتی کشیدن از دستشون.... ما نیز :)))) |