آشوبم... آرامشم تویی

مرخصیو گرفتم اوکی شده، خونه هم ای تقریبا تمیزه،... وسایلمم جمع کردم... مونده چند مدل غذا بپزم بزارم تو یخچال واسه خلبان که لاغر نشه تا من برگردم... دلم واسه خواب تو اتاقم تو خونه مامان اینا تنگ شده... دلم واسه خاله هام خیلی خیلی تنگ شده... دلم واسه رفت و آمد های دزفول یه ذره شده،... واسه مامان بزرگ... و خیلی های دیگه... ولی... دوری از خلبان واسم خیلی سخته... حتی واسه یه ساعت.... حالا چه برسه به این همه روز...

.

.

.


اصلا این آدم آرامبخشه.... نه واسه من ها.... واسه همه... چند شب پیش که خونه عروس دوماد بودیم... وسط کارا و جابجایی وسایل مامانش زنگ زد.... تا جواب داد بهش گفت مامان دستم بنده چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم... مامانش ولی همون لحظه به حرف زدن باهاش احتیاج داشت.... نمی دونم بهش چی گفت... ولی خلبان کارو ول کرد و رفت یه گوشه نشست و با مامانش حرف زد.... موقع حرف زدن مشخص بود مامانش ناراحته از چیزی و خلبان مث آب رو آتیش داشت آرومش می کرد....


.

.

.


تلفنی با خاله اش حرف میزدم... خاله اش داشت برام درد دل می کرد و حرف میزد.... آخرش گفت تو هم مث خلبانی... قبلنا که ازدواج نکرده بود میومد پیشم یا هر هفته بهم زنگ میزد و کلی با حوصله به حرفام گوش میداد و آرومم میکرد... حالا دیگه حرفامو واسه تو میزنم....


.

.

.


صبحانه رفته بودیم دریاچه چیتگر، موقع برگشتن مهندس بهش زنگ زد... از قبل قرار کاری گذاشته بودن... رفتیم دنبال مهندس که سر مسیرمون یه جایی منتظر بود... برش داشتیم... تو مسیر داشتن حرف کاری میزدن... تمام مسیرو مهندس که خیلی با تجربه تر و سن بالاتر از خلبان بود داشت با خلبان مشورت میکرد و راجب کاری که بهم ریخته بود خلبان بهش راه کار می داد و خیالشو راحت میکرد.... بعد منو رسوندن خونه و رفتن دنبال کارشون...


.

.

.


دلم از الان تنگ شده براش.