روزمره

5 شنبه با دوستای قدیمیم رفتیم باشگاه انقلاب بولینگ... تو اکیپ، یکی از دوستای دوران لیسانس  هم اومده بود ما رو برد به 8 سال پیش... نه مثکه 10 سال پیش!!! خیلی سال پیش!!... چقدر اون موقع بچه بودیم و الان بزرگ شدیم....اصلا  من رفتم تو فاز خاطرات روزهای اول دانشگاه :))))))


.

.

.

.


شب هم الناز اینا اومدن شب خونمون خوابیدن... فرداش از صبح با هم خونه رو تمیز کردیییییییم... تا نزدیک ظهر که بارون شلقلقی بود... بارون شلقلقی بود و تو بالکن نهار خوردیم... صحنه قابل وصف نیست... بی نظیر صدای بارون شدییییییید.... فوق العاده بود.... فقط حض؟ حظ؟ میکردیم... دقیقا احساس شمال داشتم....


.

.

.

.


شبش اما از بینی مبارک کشیده شد بیرون:||||