تولد خلبان

صبح خلبان که داشت میرفت سرکار تو خواب و بیداری حس کردم داره آماده میشه،..، بعد از سلام و صبح بخیر گفت ماشینو نمیخوای؟... گفتم نه... بعد با کمی مکث صداش کردم برگشت بهش گفتم تولدت مبارک، از اونجایی که داری ماشینو میبری امروز نه کیک خواهیم داشت نه کادو نه سوپرایز، امشبم تا 12 شب من سرکارم دیگه از الان دیگه تولدت مبارک... گفت مرسی خوشم میاد که به مناسبت ها اعتقادی ندارد.


دیگه نهایت تلاشم الان اینه که یه ماهی سالمون درسته مزه دار کنم و بزارم تو فر که حداقل شب تولدش گشنه نباشه بچم... خوبه دیگه؟ یعنی واقعا غذا درست کردن برام معضلی شده.


.

.

.


دیروز بعد از 3 روز ظرف شستم... یعنی فک کنم دیگه لیوان تو کابینت نمونده بود، ساعت ها داشتم ظرف میشستم، همه ظرف ها یه طرف سیخ های جمعه یه طرف دیگه
:( بعدشم گازو پاک کردم و تمیز کاری های آشپزخونه و این صحبت ها.... آشپز خونه برق افتاد دیگه دلم نمیومد غذا درست کنم که!.... زنگ زدم به خلبان میگم شام چی درست کنم؟ لطفا یه غذایی بگو که نه ظرف زیاد کثیف کنه نه گازو به گند بکشونه... هیچ نظری نداشت. گوشیو قطع کردم و شوربا درست کردم!.... یه قابلمه بزرگ!.... شب دختر پسر اینا اومدن کلی به شوربام ایراد گرفتن و غذامو مسخره کردن... آخرشم هممون کلی خوردیم و تو سرما بسی چسبید.