روزهای شلوغ من

مشخصا من هنوز نتونستم فراموش کنم ولی روال زندگی تقریبا عادیه... ولی ته دلم ناراحته :( هنوز نتونستم اون روزو فراموش کنم.

.

.

.

دیروز تاسیسات اومده بود خونه همسایه روبرویی، بچشون از صدای دریل می ترسید، صبح زنگ زد بیدارم کرد گفت نی نی میترسه اگه میشه بیارمش خونه شما... دیگه تا عصر که کار تاسیسات تموم شد مادر و پسر خونمون بودن و همش داشتم با بچه، بازی میکردم... فقط دو سه بار وسطش چرت یه ربعی زد... خدا قوت میگم به همه مادران بچه دار... عصر هم که مادر و پسر رفتن، تمام روزم رفت هیچ کاری نرسیدم انجام بدم. :| بعدشم از 5 شیفت بودم تا 9، طرفای 7 خلبان زنگ زد گفت یا شب نمیام یا خیلی دیر میام... :|... ساعت 9 بچه ها زنگ زدن اومده بودن ماشینشونو ببرن. از شب قبل که خونشون بودیم و من میخواستم برم دنبال خلبان و ماشین نداشتیم، با ماشینشون رفتم و دیگه برنگشتیم ماشینشونو بدیم و آوردیمش خونه خودمون! خلاصه بچه ها اومدن و کمی نشستن برقا رفت!! تو بی برقی بی آسانسور رفتن پایین! بعد از رفتنشون تا ساعت 1 اتاقمونو مرتب کردم بعدم شهرزاد دیدم تا بیهوش شدم.

.

.

.


 از وقتی از دز اومدم هنوز یه روز عادی و خلوت نداشتم. هفته دیگه هم یکشنبه احتمالا مهمون دارم از دز، چند روز می مونن نه که مهمون دوست نداشته باشمااا، ولی خستم.