رادین

پرده اتاق کارو کنار میزنم... هوا وحشتناک آلودس... دلتنگ زمستون های دزفول میشم...


.

.

.

واحد روبروییمون امروز بنایی داشت، صبح با صدای تلفنش از خواب پاشدم... گفت میخوان تخریب کنن بچه میترسه بیا نگهش دار برام... بچه رو ازش گرفتم... آوردم نشوندم صبونه گذاشتم... چقد سخته به بچه ها صبونه دادن!!... نمیخورد... مامانش همیشه میگفت صبونه بهش پنیر میدم!... من بهش میدادم روشو برمیگردوند... کیک آوردم یه تیکه کیک بهش دادم خوشش اومد... یه گاز خودش میخورد یه گاز اشاره میکرد که تو باید بخوری... بعد با قاشق چای شیرین بهش میدادم حال میکرد... :))))


بعد شروع کرد بهونه گرفتن و اشاره میکرد به در خونه و میگفت مامان... بهش گفتم باشه خاله الان میبرمت پیش مامان... شالمو سرم کردم نیشش تا بنا گوش باز شد... بغلش کردم رفتیم خونشون... تا مامانشو دید بال بال میزد از خوشحالی... یه کم نشستم پیشش... کار تخریب تموم شده بود... پاشدم که بیام خونه آویزونم شد باز :)))  بهش گفتم با مامانت بای بای کن بریم خاله... بای بای کرد خنگووووووولم.... بغلش کردم آوردمش خونه... تا اومدیم درو بستم گفت مامان... یه کم مشغولش کردم ول کن نبود... بازم با هم رفتیم خونشون... یه الف بچه تا ظهر درخدمتش بودیم دوتایی... آخرشم وقتی خواستم بیام خونه مامانش درو بست صدای گریه اش اومد که میخواست باز بیاد خونه ما...