روزمره

دختر خاله ها از دزفول اومدن... همه جمع شدیم خونه مامانم اینا... جای بقیه و خاله ها هم واقعاااا خالیه...

کاش هممون دزفول زندگی میکردیم... خسته شدم از دوری و دلتنگیشون

.

.

.


دیشب تو هال کنار شوفاژ خوابیدم.... صبح با صدای در از خواب پاشدم... اصلا توانایی بلند شدن نداشتم... به زور پاشدم.. دیدم گلی پشت دره و میگه سرویسم نمیدونم چرا نیومده... مامان و بابا با صدامون از خواب پامیشن و میان... بابا به گلی میگه خب به سرویست زنگ بزن ولی غر نزنی بهش شاید خواب مونده... گلی زنگ میزنه با لحن خاصی به سرویسش میگه آقای... کجایین؟... نمیدونم طرف چی میگه ولی گلی پشت سرهم میگه کجایین... ما هم خیره شدیم به گلی... گلی یهو لحنش عوض میشه میگه ببخشید باشه... گوشیو قطع میکنه و میگه ماماااااااااااااان بجای 5:30 منو 4:30 بیدار کردی... بعد کلی غر میزنه... مامانم میگه خب خودت نگاه نکردی به ساعت... میگه نه من فقط عقربه بزرگه رو نگاه میکنم... بابام بهش میگه دخترم حالا اشکالی نداره یه ساعت بخواب تا سرویست بیاد... گلی غر میزنه همچنان و میگه خواب از سرم پریده... مامان و بابا خندشونو پنهان میکنن و میرن دوباره بخوابن... گلی با غرولند رو کاناپه دراز میکشه...