سر سفره صبحانه بودیم... بابا از بابابزرگش میگفت... از زمانی که داداش بابزرگش یعنی عموی باباش فوت کرده بود حرف میزد... و حال و روز اون روزهای بابزرگش... یهو نتونست ادامه بده و زد زیر گریه... گوله گوله اشک از چشاش میومد و یاد بابزرگش افتاده بود البته نمیگفت بابزرگ میگفت بوه حجی... ما بهت زده بابامونو نگاه میکردیم که یه ماجرایی تو حداقل 40 سال پیش اتفاق افتاده و بابا بعد از چهل سال حالا حتی نمیتونه کامل ماجرا رو تعریف کنه و وسطش گریش میگیره!!... و اینکه ما هیچ حسی به بوه حجی نداریم! خب ندیدیمش!...
.
.
.
40 سال بعد که نه.... 20 سال بعد من اگه از ناراحتیم راجع به یه مریضی یهویی یکی از فامیلایی که شاید به چشم بچه ام فامیل خیلی دوری باشه بگم، بچم هیچ حسی بهش نداره!... دیشب شب سختی بود برام :( خیلی سخت... انقدر که اصلا به عمو نگاه نکردم از ناراحتی که اینجوری نبینمش... من طاقت دیدن مریضی هیچ آدمیو ندارم چه برسه به ناتوانی عزیزام :(