درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

پرزنتیشن

صبح با تالاپ تولوپ دلم از خواب پاشدم.... تند تند صبحانه آماده کردم و با بچه ها خوردیم و رفتیم دانشگاه... همش تالاپ تولوپ.... انقدر اسلاید هامو خونده بودم... و مقاله هامو فول بودم که تو راه تو ذهنم داشتم ارائه میدادم و ذهنمو تنظیم میکردم که رو هر اسلاید چی بگم... ولی خب همش تالاپ تولوپ و .... وارد کلاس شدیم.... دکتر منتظر ارائه ها بود.... اولین نفر سارا رفت..... و موقع ارائه انقدر استرس داشت نفس کم می آورد.... تو همین حین منم آماده شدم و بعد از سارا رفتم بالا.... خودمو واسه سوالای جورواجور دکتر آماده کرده بودم....  بالا که رفتم استرسم ریخت... خیلی راحت کارمو توضیح دادمم و وقتی تموم شد... دکتر فقط پرسید کارتونو پابلیش کردین یا نه:دی.... منم گفتم دکتر کارم آمادس فقط مونده ادیت نهایی:دی.... و قند تو دلم آب شد:دی..... 

 

خیلی خوب بود... خیلی خوشحال شدم.... و دیگه واقعا احساس راحتی میکردم.... 

 

دکتر گفت فردا نمره های نهایی رو میدم هر کی اعتراض داره فقط فردا رو فرصت داره... 

 

 

فردا صبحش.... بچه ها همه زود رفتن دانشگاه و من نرفتم.... فکرشم نمیکردم دکتر صبح نمره ها را بزنه!.... چند دقیقه بعد از رسیدنشون به دانشگاه سارا زنگ زد و نمرمو بهم گفت!!!... و من خیلی خیلی سورپرایز بدی شدم!... نمره ها افتضاح بودن!.... بر خلاف چیزی که فکر میکردیم و.... واقعا همچین نمره هایی برامون غیر قابل باور بودن.... بعد از این همه زحمت.... این همه درس خوندن... این همه مدت از همه چی گذشتن و تمام وقت و زندگی را به پای درس گذاشتن.... این نتیجش!... رفتیم دانشگاه و .... کلی با استاد صحبت کردیم ولی بی فایده بود:(... 

 

 

بعد دیگه.... خیلی روز بدی بود... ته دلم خالی بود همش.... خدا نمره ی اون یکی درسمونو به خیر بگذرونه:(.... 

 

 

data mining

فردا ارائه ی پروژه ی داده کاوی است. پروژه ای که از روز اولی که استاد وارد کلاس شد... یکی از مواردی که خیلی روی آن تاکید داشت این بود که موضوع پروژه تا 1 ماه آینده باید فیکس شده باشد. یک ماه و چند هفته گذشت و هیچ کسی هیچ موضوعی را تعیین نکرده بود... و هر جلسه استاد میگفت پس این موضوع پروژه هاتون چی شد!.... و همه لبخند:دی.... گذشت و گذشت... و کم کم به اواخر ترم نزدیک میشدیم... قریب به اتفاق دانشجو ها موضوع پروژه هایشان را تعیین کرده بودند ولی هیچ کس شروع به کار نکرده بود... جلسه ی آخر دکتر تاریخ ارائه ها را 1 هفته بعد از امتحان فاینال اعلام کرد... و همه ی بچه ها از این تاریخ بسیار راضی بودند. یک هفته بعد از امتحان فاینال دکتر به علت مشغله ی کاری و عدم توانایی در رفع اشکالات دانشجویان یک هفته ی دیگر به زمان سمینار ها اضافه کرد... و اینگونه شد که چندین هفته ی متوالی تاریخ ارائه ها تمدید شد...(لازم به ذکر است که در هر هفته ی متوالی اقواممان هی زنگ میزدند و ما را دعوت مینمودند و ما هی میگفتیم ما سمینار داریم و نمیرفتیم خانه هایشان... و هی مادر و پدرمان میگفتند بیا یه سر دز و ما میگفتیم ما سمینار داریم و همه میگفتند چه بید دگه نوارسن!!)... زمان نهایی چهار شنبه ی قبل از عید بود... ما هم که با هزار مشقت برای 3 شنبه اش بلیط جور کرده بودیم و دیگر بلیط یافت نمیشد... رفتیم و با دکتر صحبت کردیم و ارائه هایمان را انداختیم اینور عید!!... من و سارا و فاطی!!.... و پیرو ما چند تن دیگر از بچه های کلاس بهانه هایی جور کردند و کلا ارائه ها به بعد از عید منتقل شدند!.... بنده به شخصه اعتراف میکنم که از همان یک هفته بعد از امتحانات تا به امروز هیییچ غلطی ننموده ام و همانی که بودم هستم و بقیه هم فکر میکنم همینگونه باشند... پس فردا دکتر با امید اینکه همه ی ما که این همه فرصت داشتیم... مقاله های آی اس آی آماده تحویلش خواهیم داد بر سر سمینارها خواهد آمد ولی...

حالا ببینیم چی میشه:دی... واسه مقاله دادن میشه ازش فرصت بگیریم یا نه:دی

روزمره

۲ روزه که جز پیاده روی بعد از ظهر دیگه هیچ کار مفیدی در طول روز انجام نمیدم!!.... با اینکه همش پای لپ تابم ولی عملا همش گیم بازی میکنم!!!.... تمرین هامو که دوشنبه باید تحویل بدم انجام دادم.... فقط مونده ۲تا سمیناری که احتمالا یا آخر این هفته باید ارائه بدیم یا آخر هفته ی آینده!.... که کار اونا کلا مونده!!!..... اینو اینجا نوشتم که یادم باشه!! و امروز دیگه یه کم به سمینارها برسم!.... 

 

قرار بود جمعه دایی بیاد تهران و وسایلمو با خودش بیاره ولی هنوز خبری ازش نیست!..... 

 

اگه تا آخر هفته نیاد.... مانتو هم ندارم واسه روز ارائه:دی.... حالا بماند جزوه ها و مقاله های پرینت شده که تو چمدونمن!!!! و شدیدا بهشون نیاز دارم! 

 

روزمره

دیشب از معدود سفر هایی بود که تو قطار هیشکی با هیشکی صحبت نمیکرد... معمولا تو کوپه های ویژه ی خواهران ملت صحبت میکنن.... ولی دیشب همه سایلنت.... منم که تا وارد کوپه شده رفتم بالا و تا جایی که شارژ لپ تاب اجازه میداد تمرین های پردازشو حل کردم.... یه خانومی هم سفرمون بود... بچه اش باهاش بود... یه دختر با دست و پای عروسکی... خیلی بچه ی مودبی بود... اولش که وارد شدم دیدم تو کوپه بچه هست هولی گرفتم... ولی بچه ی آرومی بود... 2تا دختر دانشجو هم بودن و 2تا خانم سن بالا.... یه خانومه تو قطار با خودش یه ظرف ترشی داشت... بعد همش تو کوپه بوی ترشی و اینا:دی... بعد گل کلم ها همش چشمک میزدن و ....

تمام شب هم بیدار بودم و آهنگ گوش میدادم.... یه آهنگ از چاوشی زنگ گوشیمه.... بعد وقتی آهنگ گوش میدادم استند بای بودم... نه خواب نه بیدار:دی.... بعد یهو این آهنگه اومد:دی... 2 متر پریدم هوا فک کردم گوشیم داره زنگ میخوره... ولی هیشکی نبود:دی

قطارمون هم خیلی خوب و به موقع رسید. اومدم خونه بچه ها خواب بودن.... بدون اینکه بیدارشون کنم کلی نگاشون کردم... دلم براشون تنگ شده بود....

بقیه ی تمرینامو کامل کردم و رفتم دانشگاه... یکی از بچه ها با  دکتر صحبت کرد و تحویل تمرین ها افتاد واسه هفته ی آینده... :/ بعدش استاد میخواست درس بده کامپیوتر تو کلاس کار نمیکرد.... منم خل شدم لپ تابمو دادم به استاد که سی دیشو بزاره تو لپ تاب من.... بعد تا سیستمو روشن کرد... مسنجرم اومد بالا.... بعد وایر لس روشن بود... بعد آیدی من سیو بود رو مسنجر... بعد مسنجر روشن بود... بعد دوستم هی پی ام میداد:دی... میگفت سلام الی:دی... بعد رو پروژکتور ملت میدیدن:دی... اصلا یه وضعی:دی (این تیکه رو خالی بستم وایرلس لپ تاب خاموش بود خدا رو شکر)

دیگه اینکه وسایلمم هنوز نیاوردم... فردا قراره برام بیارن وسایلمو:دی... بعد سری قبل که با دختر اردیبهشتی با کلی وسایل تو قطار بودیم... و کلی اذیت شدیم دیگه عمرا بار با خودم ببرم تو قطار:دی...

بعدش اینکه از دانشگاه که اومدم خونه... تراس شستم... کف آشپز خونه... گاز پاک کردم.... سینکو با سیم ظرف شویی شستم برق افتاد... خواهرم زنگ زد... گفت چیکار میکنی؟... گفتم دارم گاز پاک میکنم... گفت مگه رسیدی که غذا پختی که گاز کثیف شد:دی... روم نشد بهش بگم مال قبل عید بوده و الان دارم تمیزش میکنم:دی

دیگه همین فعلا!

روزمره

تو مغازه نشستم.... بغض تو گلومه.... مشتری تو مغازه نیست.... فروشنده ها همه سر جاهاشون نشستن هیشکی هیچ حرفی نمیزنه.... منم خیره شدم به شلوار جین هایی که روبرومه... فکرم ولی... هزار جاس.... یه دختره که سمت بچه گونه کار میکنه.... ۱۰ سال ازم کوچیکتره.... خوش اخلاق و خستگی ناپذیر... جوون و شاداب.... انگار که هیچ غمی تو زندگیش نداره.... میاد سمتم... یه چیزی به زبون بختیاری میگه.... متوجه معنیش نمیشم... فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های دردت به جونم یا قربون صدقه رفتن و این چیزاس.... میگه تا الان خواب بودی؟... میگم نه بابا خواب کجا بود.... کار داشتم از صب... میگه چرا ناراحتی... هیچی نمیگم.... میگه چیکار کردی از صب؟.... میگم دارم وسایلمو جمع و جور میکنم و عصر دارم میرم.... اشک تو چشمام جمع میشه..... ولی بغضمو قورت میدم... نه بخاطر رفتن... بخاطر چیزای دیگه:(.... بعدش بهش میگم برو عزیزم برو سر کارت.... لبخند میزنه و میره....