درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

موقعیت:


شب بعد از شام... من و خلبان و حلما روی تختیم خلبان میخواد بخوابه... من هی بهش میگم توروخدا نخواب دلم برات تنگ شده چند روزه خیلی کم همو میبینیم... میگه خواب نیستم استند بای ام بهش میگم خب حداقل یه چشمتو باز بزار... چشم بسته میخنده :) همزمان برای حلما از اون بازی اوریگامی چهار انگشتی دارم درست میکنم :)

بعد همتا از اون اتاق میگه باااابااااااا


خلبان چشم بسته میگه یعنی چیکارم داره... تو جواب بده... من بلند میگم جاااانم ماماااان؟ میگه بیاااا


به حلما میگم حلی برو ببین چیکار داره تا من اینو تموم کنم... حلما میره و تو راه زیر لب غر میزنه و میگه... بابا رو صدا زد... مامان گفت بله؟ بعد من دارم میرم ببینم چی میگه :))))))))))


کوکو سیب زمینی

من عمیقا فکر میکنم که در حق کوکو سیب زمینی اجحاف شده... چرا اینو میگم چون یه غذای بی دردسره و راحت و نسبتا سالمه و خیلی خوش مزه و سریع اقتصادی مقوی و و و ... حالا چرا اینو میگم چون دیشب از سرکار که برگشتم برخلاف همیشه از قبل غذا درست نکرده بودم و داشتم فکر میکردم که چی درست کنم رفتم دو تا سیب زمینی رنده کردم تا تخم مرغ توش شکوندم و ادویه و پودر سیر و نمک و حسابی هم زدم و ریختم تو ماهی تابه و درشو گذاشتم... از اونجایی که دخترا خیلی این غذا رو دوست ندارن وقتی برش گردوندم تا اونورش هم سرخ بشه یه مشت پنیر پیتزا ریختم روش...


وقتی غذا رو آوردم... گرمم بود روی میز نهار خوری شلوغ بود حلما گوشی دستش بود و ویدئو میدید... همتا تبلت دستش بود و کارتن میدیدی صدای هر دو بلند بود... خودم خسته بودم و بی حوصله... و بازی شروع شد... شروع کردم به غر زدن... کولر پذیرایی چرا خاموشه؟ قبض برق زیاد اومده که اومده...و رفتم و روشنش کردم.


بعد شروع کردم به گیر دادن به دخترا... 


دخترا من واقعا کلافه شدم کل غذا خوردن 10 دقیقه هم طول نمیکشه نمیشه فقط 10 دقیقه ویدئو نبینید و تو آرامش شام بخوریم؟ لطفا کم کنید صداها رو...


یه قابلمه عدسی رو میز بود و یه ماهی تابه کوکو... همتا گفت غذا چیه؟ گفتم جدیده تا حالا درست نکردم کرپ سیب زمینی... و گفت من این غذا رو دوست ندارم... گفتم ولی حلما میگه خوشمزس و برگشتم رو به حلما و گفتم حلما چطوره؟ حلما شرایطو احتمالا سنجید و گفت حرف نداره مامان دستت درد نکنه عالیه...


بعد یه چنگال کوکو برداشتم و دادم به همتا و گفتم اول امتحان کن و بگو چطوره ولی نگی همشو میخواما چون ما هم میخوایم بخوریم...


همتا خورد و گفت خوشمزه بود بازم میخوام و....خلبان هم بی صدا لقمه میکردم و میخورد... به هر ترتیبی که بود شام خوردیم.


بعدشم من رفتم تو تنهایی گوشیمو گرفتم و وقتمو به بطالت گذروندم.


گذشت تا امروز صبح... میخواستم قهوه درست کنم... حلما اومد و گفت بده من قهوه بزنم برات... داشت قهوه رو آماده میکرد چشمش به ماهی تابه که یه تیکه کوکو توش مونده بود افتاد و گفت: مامان یه چیزی بگم؟ کوکوی دیشب واو نبود بد نبود ها ولی خیلی خوشمزه هم نبود... :))) گفتم میشه ایراداشو بگی؟ گفت همه جاش پنیر نداشت اگه پنیرش بیشتر بود بهتر بود و یه جاهاییش شور بود.


برام جالب شد اینکه حلما انقدرررر منو میفهمه که متوجه میشه وقتی کم حوصلم بهانه گیری نکنه و سازکار باشه برام واقعا ارزشمنده.

گفتم خب قرار نیست همه غذاهایی که میخوریم واو باشن یه سری غذاها معمولی هستن منم دیشب چون خسته بودم فقط به فکر این بودم که یه غذای فوری و سالم براتون درست کنم. حالا بگو امشب شام چی درست کنم که واو باشه؟ گفت بادمجون سرخ شده با ماست :)))))))))))



روزمره

موقعیت حوالی 11 شب تو اتوبان کرج تهران...


حلما داشت تو گوشی بازی میکرد یهو یه تست دید و پرسید مامان بین یه سگ یه گربه و یه گوشی اگه بتونی فقط یکیو نجات بدی کدومو انتخاب میکنی؟

گفتم خب بستگی به موقعیت داره و احتمالا سگ


بعد گفت بابا تو کدومو انتخاب میکنی؟ خلبان گفت گوشی


حلما گفت وااای بدبخت شدیم مامان، بابا پول پرسته :)))))


حدود 5 دقیقه بعد دوباره حلما گفت بابا یه فرصت دیگه داری اگه بتونی بین سگ و گربه و گوشی کدومو نجات میدی؟ 


من و خلبان ترکیدیم از خنده :دی

28 خرداد 1404

الان که دارم مینویسم خلبان تو اون اتاق خوابه و من دخترا رو آوردم تو اتاق خودشون و کنارشون میمونم تا بخوابن حلما داره ماین کرفت بازی میکنه و همتا 4 تا حوله مسافرتی که هر رنگش مال یکیمونه آورده و روی خودش پهن کرده و میگه مامااان ببین پتوی رنگارنگ دارم.... این از موقعیت نوشتن.



چقدر غصه میخورم که کم مینویسم انگار باید هر روز بیام و یه چیزی بنویسم ولی تنبلی میکنم مث بقیه چیزا... مث عدم استفاده از سینو واش روزانه با اینکه میدونم چقدر روی نفس کشیدنم تاثیر داره... مث ورزش نکردن با اینکه میدونم چقدر توی سلامتم تاثیر داره.... مث پست نذاشتن توی پیج کاری با اینکه میدونم چقدر روی فروشم تاثیر داره و.... اما خب کارای دیگه انجام میدم :)


اینو بگم که من از اون آدمایی بودم که جنگ رو با تمام وجود لمس کردم... با تمام وجود ترسیدم... با تمام وجود اذیت شدم و آسیب دیدم و هنوزم اون آدم سابق نشدم... خونه هایی که خراب شده هنوز جلوی چشممه و هر روز صبح اولین کاری که میکنم پنجره رو باز میکنم و نگاهشون میکنم و به این فکر میکنم که ممکن بود من و همسر و بچه هام اون شب کزایی جونمونو از دست میدادیم...و اون حس استرس وحشتناک و اون فرار و وحشت زدگی رو محاله فراموش کنم اصلا مثل یه کابوسه برام که وقتی بیدار میشی میگی آخیش خواب بود... ولی خواب نبود و من اون وحشتو با تمام وجود حس کردم.


و اینم یادم نمیره که وقتی نصف شب رفتیم خونه الناز اینا با اون حالت وحشت زدگی چقدرررر باهامون همدلی کردن و ازمون پذیرایی کردن. و هزار بار خداروشکر که دارمشون.


یه آدمایی تو اون روزا بهم زنگ زدن و حالمونو پرسیدن که باورم نمیشد اینا اصلا منو یادشون بیاد.


و دوستان عزیزتر از جانم که گوش شنوای من بودن و آرامبخش همیشگیم.


من در آستانه چهل سالگی اگه بهم بگن داراییت چیه فقط و فقط میگم خانوادم و دوستام.


---------------------------


خب کمی دیگه از حال و هوام تو روزای قبل از جنگ بگم... 


درست دو روز قبل از اون شب کزایی برای حلما تولد گرفته بودیم و دوستاشو دعوت کرده بودیم... یه تولد دخترونه که فقط مامان یکی از دوستاش و همسایه روبروییم و الناز هم بودن... دخترا داشتن تولد بازی میکردن ما هم توی هال چای میخوردیم و حرف میزدیم... و من داشتم میگفتم که آخ چقدر این خونه خوبه... و چقدر اینجایی که ما زندگی میکنیم امنیت هست و دخترامون شبا تا دیر وقت تو محوطه بازی میکنن و ما خیالمون راحته و حالا حالا اینجا میمونیم و اصلا خونه نوساز میخوایم چیکار و ... که خدا همون لحظه داشت گوش میداد و میخندید و میگفت از دو روز دیگه خبر نداری بیچاره :)))))


و چند هفته قبل که مهمون داشتیم مهمونمون گفت من دوتا لپ تاب تو ماشین دارم اینجا امنه یا بیارمشون بالا؟ گفتم هه هه چی میگی اینجا امنه ما معمولا یادمون میره در ماشینمونو قفل کنیم حتی گاهی پنجره ها هم باز میمونه و خیالت راحت باشه و خدا داشت میخندید و میگفت که امنیت دارید ها؟ حالا وایسا چند هفته بعدتم میبینیم :)))


وقتی که اینجا نا امن شد به این فکر میکردم که ما چه باختی دادیما... تو یه شب خونه زندگی و شغلمونو از دست دادیم... :))) و من واقعا فکر میکنم میتونم سوژه مناسبی برای رختکن بازنده ها هم باشم.


روز سوم یا چهارم یادم نیست قرار شد تو روز با خلبان بیایم خونه و کمی وسیله و لباس برداریم ما حتی شارژر هم نبرده بودیم ما فقط فرار کرده بودیم...


برگشتیم و من با حال خیلی بد هی جمع میکردم و هی جمع میکردم... بیشترشم وسایل و اسباب بازی های بچه ها بودن... چیزایی که بچه ها دوستشون داشتن. دو تا چمدون و دو تا سبد بزرگ وسیله جمع کردم به علاوه لپ تاب و دارو و چند تا کتاب و به خلبان گفتم بیا بریم دیگه وگرنه من ول نمیکنم و چیزای دیگه اضافه میشه تا اون داشت وسایلو میذاشت تو ماشین دوتا کیسه دیگه هم اضافه کردم دلم میخواست خونه رو هم با خودم میبردم... خونه امن قشنگم که حالا توش داشتم از استرس میمیردم. 


و رفتیم. ولی حتی وقتی آتش بس اعلام شد بازم من میترسیدم برگردم خونه. فکر کنم یه هفته بعدش برگشتیم. تو ساختمونمون از 20 واحد فقط 4 تا واحد اومده بودن.  و این خلوتی واقعا آزار دهنده بود. بالاخره موندیم تا کم کم بقیه همسایه ها یکی یکی اومدن و الان چند روزیه که تقریبا به زندگی عادی برگشتیم ولی تهش همش یه استرسی تووجودم هست. و هنوز هر روز و شاید روزی چند بار به اون خونه های خراب شده خیره میشم.


خب دخترا دعواشون شد... من برم جداشون کنم تا همو نکشتن

اردیبهشت 1404

اوه بیشتر از دو ماهه که هیچی ننوشتم اونم بعد از این همه اتفاق؟

عجیبه و از من بعیده :)))


خب از کجا شروع کنم؟