تقریبا یه ماه قبل از عروسی به خلبان گفتم بیا بیخیال عروسی شیم.... ما که عقد مفصلی داشتیم دیگه عروسی نگیریم آخه من تحمل استرس های عروسی رو ندارم... خلبان متقاعدم کرد که حتما باید عروسی بگیریم.... الان بسیار خوشحالم که اون موقع خلبان حرفمو گوش نکرد...
.
.
.
حنابندونمون یه شب فوق العاده بود.... مهم این بود که به همه خیلی خوش گذشت و همه ترکوندن... از لحظه ای که وارد تالار شدیم همه اش انرژی مثبت بود تا آخر شب وقتی گیر مویی ها رو به سختی از تو موهام در میاوردم... و تا اون موقع که دختر عمه ها و دختر عموهام اومده بودن تو اتاقم و اون شبو باهم تجزیه تحلیل میکردیم همه اش انرژی مثبت بود....
.
.
.
و اما عروسی...
اینکه بهترین روز زندگی آدم ها روز عروسیشونه خیلی حرف درستی نیست فکر میکنم.... با وجود اون همه استرس و حرف و حدیث و اون همه کار... روز عروسی واقعا روز خسته کننده ایه ولی... وقتی تموم میشه و بهش فکر میکنی میبینی که واقعا ارزششو داشته.... اینکه برای شروع زندگی مشترکمون همه شادی میکنن و موقع خدافظی برای خوشبختیمون دعا میکنن خیلی خوش یمنه.... اینکه هر جا بری قبل و بعد از عروسی همه تحویلت میگیرن و با دیدنت شادی میکنن خیلی حس خوبیه... و مهم تر از همه فکر اینکه یه نفر هست که با تمام وجود عاشقشی و مال خودته و تا ابد کنارته حس بی نظیریه....
.
.
.
و شروع زندگی مشترک...
خلبان که اومد کلا کلی آرامش با خودش آورد... از وقتی اومده کمتر چیزی اذیتم میکنه :)))
.
.
.
دیروز رفتیم آتلیه یه عروس دومادی اومده بودن جلوی ملت سر فیلم عروسی و قراردادشون باهم بحث میکردن!!!... انگار که از هم متنفرن!.... کلا نمیدونم فاز این آدما چیه و اصلا جرا ازدواج میکنن!!... هر دو عصبی!!... خلبان وسط ماجرا نتونست طاقت بیاره... کمی با دوماده صحبت کرد... بعد کمی دوتاشون آروم شدن و بعد سعی کردیم کمی بخندونیمشون... و بگیم بیخیال باشید مث ما... همش میگذره و .... ولی وقتی رفتن همه میگفتن خدا آخر و عاقبتشونو به خیر کنه!!...
.
.
.
دیگه کمش مونده
انقدر اتفاقا بده که اصلا نمیتونم بنویسمشون :(((( نوشتنشون بدترم میکنه
تو آشپزخونه دارم بادمجون پاک میکنم گریم میگیره!!... دلم واسه بادمجون پاک کردن تو خونه پدری هم تنگ می شه... سختمه قبول مسئولیت زندگی... خیلی سختمه.... دلم واسه خودم میسوزه شاید... زندگی دو نفره انرژی زیادی ازم میگیره.... کلی مسئولیت... کلی کار... این چند وقتی که تهران بودم بس که تو روز کار داشتم خیلی شب ها میشد حتی سفره رو نمیتونستم جمع کنم و خوابم میگرفت... همه ظرف ها میموند رو میز یا روی سینک... خیلی شب ها غذا بیرون میموند و یادم میرفت بزارمش تو یخچال... لباس های چرک رو هم جمع میشد و تنبلیم میشد بشورمشون و .... من آمادگی اداره کردن یه خونه رو ندارم فکر کنم :(((
من تو خونه یه مامان میخوام:((
ته دلم خالیه.... گری میبینم.... با اینکه از کریستینا خوشم نمیاد ولی وقتی حسودی میکنه بعد از دیدن دوست اون یکی دکتره و وقتی دارن زیر بارون باهم میخندن نگاشون میکنه دقیقا حسشو میفهمم و میفهمم ته دلش خالیه... چقدر با اومدن آدم های جدید این سریال قشنگ تر شده به نظرم... دکتر بیلی داره با رئیس دعوا میکنه... ایزی داره با الکس بحث میکنه... هرکدومو که میبینم انگار حس همه رو درک میکنم.... ته دلم خالی میشه :(( دیوونه شدم امشب