درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

ساعت شمار...

سال ۸۹ داره نفس های آخرشو میکشه هاااا.... ساعت ها ناجوانمردانه میدوند.... پیش به سوی سال ۹۰... 

 

عمرن اگه سال ۹۰ مث ۸۹ بشه هااا... 

 

سال ۸۹ برام سال خیلی خوبی بود... پر از تجربه های جدید... آشنایی با آدم های جدید... محیط جدید.. دوستای جدید... همه چی خوب بود... 

 

 

 

 

از جون سال ۹۰... سلامتی میخوام و آزادی... 

 

 

 

بچه که بودم... میگفتن سال ۹۰ خشکسالی میاد..:دی... همیشه از سال ۹۰ میترسیدم... بعد فک میکردم ما کجا سال ۹۰ کجا.... چه زود سال ۹۰ اومد ها... نه؟

روزمره

چقدر دلم برای این روزها تنگ شده بود... برای اینکه با مردم سرو کله بزنم... امسال به طرز عجیبی نقطه جوشم بالا رفته.... باز هم نسبت به قبل تر حرفه ای تر شدم... با اینکه امسال لباس ها با طرز ناجوری گرون شدن و وقتی به بلوز بچه گونه را رو ویترین میذارم روم نمیشه قیمتشو به مشتری بگم ولی باز هو توانایی اینو دارم که مشتری از هر قشری که باشه نزارم دست خالی بیرون بره... 

 

کلا من نمیفهمم چرا دارم درس میخونم!...فک میکنم فقط دارم وقت خودمو تلف میکنم...

روزمره

امروز رفتم پیش علی جون(استاد راهنمام)... براش از قرار دیروز با دکتر گفتم... از دکتر گفتم... از ایده هایی که بهم داده و از ایده هایی که به ذهن خودم رسیده... علی جون عاشق دکتر شد!!... حالا قراره طی یه پروژه علی جونو با دکتر آشنا کنم... ولی علی جون کجا دکتر کجا... 

 

علی جون... مرتبه ولی همیشه تکراریه... ۲تا تیشرت تامی داره یکیش سرمه ایه یکیش قهوه ای با یه دست کت شلوار... کت شلواره که همیشه ثابته ولی تی شرتاشو ۲روز در میون عوض میکنه... موهاش مشکیه ولی کنار گوشش چند دونه تار موی سفید داره خیلی بهش میاد... فکر میکنم مهربون ترین و آروم ترین استاد راهنمای دانشکدس... که جز خودم هیشکی کشفش نکرده هنوز.. جز من یه دانشجو داره... که اون دانشجورم اصلا تحویل نمیگیره.. ولی وقتی من میرم پیشش... میگه بفرمایید تو اتاقم تا بیام... تو اتاقش می ایستم تا بیاد... وقتی اومد میگه خواهش میکنم بشین!... بعد میگه چایی میخوری بگم بیارن!... منم همیشه میگم نه مرسی دکتر!.. بعد نگام میکنه... من حرف میزنم حرف میزنم.. حرف میزنم... بعد میگه میشه من حرف بزنم!... میگم بفرما دکتر... میاد شروع کنه... میگم ببخشید فقط یه چیزی بگم بعد شما بگو... بعد اون یه چیزم میگم... بعد دکتر ۲ سه جمله میگه.... میگه برو رو اینا فکر کن!... منم میگم دکتر خل شدم بس که فکر کردم... شب ها خواب ندارم... میگه باز هم فکر کن.... خب این از علی جون! 

 

دکتر... یه آدم خیلی گرفتار.... یه دکتر به شدت به روز... هم تو اطلاعات.... هم تو لباس پوشیدن و مدل مو و ..... وقتی میرم پیشش... از اونجایی که همیشه مزاحم کارش هستم... میرم یه گوشه میشینم... و منتظر میمونم تا منشیش بگه برو تو ولی... دکتر همیشه بیمارهاشو تا دم در بدرقه میکنه... و از بیمار بعدی دعوت میکنه که بره تو!... تا چشمش به من میوفته میگه بیا ببینم باز چه دردسری برام داری!!.... منم میرم حرف میزنم حرف میزنم حرف میزنم... اونم هی میگه نه!... بیخوده... به درد نمیخوره... قدیمیه... تکراریه... اینا رو ول کن کاری که من میگمو انجام بده!!!.... و بعد شروع میکنه به حرف زدن... منم دارم صداشو ضبط میکنم که بعدا گوش بدم... چون تو اون لحظه اصلا حواسم به حرفهاش نیست!... چون هر بار که میرم یه چیز جدید داره... دیروز ۲تا انگشتر دستش بود تمام وقت داشتم انگشترهاشو بررسی میکردم! خیلی خوشکل بودن... لنز رنگیش که یه چیزی بین آبی و توسی بود قیافشو فضایی کرده بود...  موهاش فر... و مش سفید!... پیراهنش مشکی چروک ولی کراوات سبز گلگلیش با نمک بود!... 

 

موقع رفتن هم گفت سلام مخصوص به بابات و بابابزرگت و استادت برسون... ولی من به علی جون نگفتم دکتر سلام رسونده... 

 

خب چی میگفتم؟ 

 

آهان... 

 

امروز علی جون گفت عید برو واسه خودت استراحت مطلق فقط بین این استراحت هات ۷۵ تا مقاله ی تخصصی ترجمه و بررسی و خلاصه نویسی کن بعد از عید برام بیار... گفتم چشم امر دیگه ای؟.... گفت هیچی بقیه ی وقتتو خوش باش دوپینگ کن که بعد از عید حسابی باهات کار دارم 

 

شمارشو بهم داد... گفت هر کاری داشتی هر وقت شبانه روز باهام تماس بگیر... 

 

سال خوبی داشته باشی....