اول صبح بود...
سر دوراهی فریم-سنگده پراید نوک مدادی کنار جاده بود، جوانی به همراه پیرمرد و پیرزنی ساک به دست چشم به ما دوخته بودند پیرمرد بی وقفه دست تکان میداد و تا وسط های جاده ی تقریبا باریک آمده بود. انگار که ما را در عمل انجام شده قرار داده باشد، خلبان ترمز کرد پیرمرد گفت، جوان ما را تا پل سفید میبری؟... خلبان نگاهی به من کرد و بی شک و با گشاده رویی گفت بفرمایید حاجی، پیرمرد فکر می کنم حتی منتظر تایید خلبان نشده بود در را باز کرد. خلبان پیاده شد تا وسایل را جمع و جور کند و جا را برایشان باز کند. پیرمرد و خانومش عقب نشستند و مدام برای ما دعای عاقبت بخیری می گفتند پیرمرد با لهجه شمالیش میگفت آفرین جوون. ممنون جوون.
خلبان پشت فرمان نشست و به محض نشستنش پیرمرد گفت صلوات :)... صلواتی فرستادیم و حرکت کردیم.
برای اینکه مهمانان ناخوانده موذب نشوند به سمت خانوم برگشتم و گفتم شما از فریم میومدین؟.... به اندازه سنگده قشنگه؟... گفت بهشته بهشت حتما بروید و بحث شروع شد... پیرمرد از مناطق زیبای سوادکوه برایمان گفت و راه های رسیده از فرعی ها را به خلبان توضیح می داد... می گفت همه این ویلا ها مال تهرونی هاس... زمین متری 100 تومنو میان 300 تومن میخرن توش ویلا میسازن تعطیلات میان تفریح... شما زمین نمیخواین؟... خلبان گفت نه حاجی... ما سالی یه بار میایم پول یه متر زمینو میدیم تو بهترین زمینش یه شب می مونیم دیگه رفت تا کی دوباره بتونیم بیایم... همین که زمین ها رو گرون به تهرونی ها بفروشن کارو خراب میکنه اینجوری دیگه بومی ها نمیتونن زمین بخرن... پیرمرد گفت اونایی که زحمت کش بودن روی زمینا کار میکردن دیگه فوت کردن... جوونا راحت طلب شدن... زمینا رو میفروشن میرن ساری یا قائم شهر یه آلونکی میخرن و تو شهر زندگی میکنن...
بحث ها ادامه داشت تا به پل سفید رسیدیم... با کلی تشکر پیاده شدند و رفتند...
.
.
.
من برخلاف خلبان، واقعا دوست داشتم بعد از بازنشستگی آنجا یک زمین بخریم و یک خانه کوچک بسازیم و تابستان ها برویم ییلاق. کشاورزی کنیم و مرغ و خروس و گوسفند داشته باشیم و بیکار و دور از تکنولوژی باشیم و مطالعه کنیم و استراحت و کنیم و حض کنیم از آن هوای تمیز و خنک و مست کنند.