درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

گوگل گراویتی

احساس گوگل گراویتی بودن دارم....


همه چی بهم ریختس :|



بچه های خوش شانس من

دارم یه ماجرایی رو براش تعریف میکنم که تو زمان اتفاق افتادنش به مامان گفتم ولی به بابا نه!... و هرگز نگفتم بهش و نخواهم گفت... بعد خلبان میگه مطمئنم مامانت به بابات گفته ولی بابات به روت نمیاره.... بهش میگم نه مطمئنم که نگفته... چون اگه بابا می شنید نمی تونست به روی خودش نیاره.... بعد خلبان می گه اگه بچه هامون چیزی بهت گفتن بهم بگو من قول می دم به روشون نیارم... بعد باهم به این نتیجه می رسیم که بچه هامون خیلی چیزا رو به اون می گن و از من مخفی می کنن!!! (نمیدونم رو چه حسابی البته!!...)  ولی مطمئنم بچه هامون خیلی خوش شانسن که خلبان باباشونه... خیلی

اینو همیشه بهشون یاداوری میکنم و از خوبیای باباشون براشون میگم :))

زن ها تنها ترین موجودات هستند

قبلن ها هر چیزی که پیش میومد و میتونستم به مامانم بگم... اگه نمیشد به مامان بگم به الناز میگفتم.... اگه نمیخواستم به الناز بگم به دوستام میگفتم... بالاخره هیچ حرفی نبود که بخواد تو دلم بمونه هیچ وقت تنها نبودم... همیشه دوستای خیلی خیلی خوبی کنارم بودن... که حتی اگه پیش میومد یک ماه بهشون زنگ نمیزدم، وقتی که مشکلی داشتم یا چیزی اذیتم میکرد، انقدر دوستیمون محکم بود که میشد بهشون زنگ بزنم... و بگم من نیاز دارم برات حرف بزنم... و اونها هم با تمام وجود گوش میشدن برای شنیدن حرف هام...


اون دوستام همشون هنوز هستن... هنوز هم همشون انقدر دوست هستن که بتونم زنگ بزنم و بگم هیچی نپرس فقط پاشو بیا، یا اینکه هر جا هستی برو خونه الان میخوام بیام حرف بزنیم... ولی.... الان دیگه یه حرفایی هست که به هیشکی نمیشه گفت :(


دخترا همیشه فکر میکنن وقتی ازدواج کنن از تنهایی در میان... ولی من فکر میکنم زن ها تنها ترین موجودات روی زمین هستن...

روز تولد

سبح خیلی زود داشتم میرفتم ونک چراغ بنزین ماشین روشن شد... تو همت و حقانی هم ترافیک سنگین...، به هر سختی ای بود رسیدم، اصلا جای پارک نبود.... چند دور یه خیابونو رفتم و برگشتم یهو یه جای پارک گلابی درست روبروی دانشکده مکانیک خاجه نصیر خالی شد... تا عصر اونجا بودیم....

برگشتن تو کردستان و تونل نیایش ترافیک خیلی سنگین... چراغ بنزین هم چشمک زن شد.... هر چی هم به خلبان زنگ میزدم گوشیش خاموش بود محل کار هم اشغال... 


از سرکار اومدم خیلی خیلی خسته :(


سه پیمانه از برنج های جدید گذاشتم تو قابلمه با 4 لیوان آب... زیرشو روشن کردم و شروع کردم به شستن ظرف های شب قبل... بعد از 40 دقیقه سرشو برداشتم دیدم برنجا نصفش خامه و نصفش خمیر!!... کلا به درد نمیخورن این برنجای جدید... از اونجایی که خورشت خیلی خوشمزه ای از شب قبل برای شما امشب آماده کرده بودم دلم نیومد غذا رو با این برنجای داغون بخوریم و دوباره از برنجای قدیمی گذاشتم تو یه قابلمه جدی.... سالاد درست کردم، از کلم شور هایی که مامان برامون فرستاده بود تو یه ظرف خوشکل ریختم و شلغم پاک کردم و گذاشتم رو گاز و همه چی آماده و خونه مرتب.... خلبان اومد...


خیلی گشنه بودیم دوتامون، و خیلی خیلی خیلی خسته:(


بهش گفتم یه کم بخوابیم، خوابیدن همانا... دو سه ساعت بعد چشامو وا کردم... خلبانو صدا کردم و گفتم زیر غذا ها رو خاموش کردی؟.... یهو پرید :|


همه غذا هامون سوخت :(((((


دوبار برنج درست کردم که یه شام خوب بخوریم بازم گشنه خوابیدیم :((( 

 من عصبانی و خلبان فقط میخندید:(((


این بود خاطره روز تولد ما :(((((


تنها اتفاق خوب امروز جای پارک خوب و تموم نشدن بنزین بود :|

همیشه چیزی رو میخوایم که نیست... قدر داشته هامونو نمیدونیم

دلم برای مامان و بابا و گلی و خونمون تنگ شد... 

رفتم دزفول.... 

دلم برای خلبان و خونمون و بچه ها و مجسمه ها و اتاق هامون تنگ شد :|....