کنکور هم دادیم تموم!!!.....
دیدی چی شد؟... عبدکریمو ندیدیم!.... نمیدونم چرا!!!.... ولی دوست دارم قبول شه.... فکر میکنم خیلی آدم درس خونیه... حقشه که قبول شه... اونا امسال جندی شاپور بودن.... ما دانشگاه آزاد!.... خوب از دوستان که پنهان نموند و به همه گفتم.... از شما چه پنهان که!!! ۲تا درس بود!.... ضریبشون واسه رشته ی ما صفر بود!..... از سر بیکاری... نشستم شانسی زدمشون.... فکر کن.... تقی به توقی بخوره و درست از آب دربیان.... چه شود....... مثلا تو گرایش قدرت رتبه بیارم!!!!.... اه اه اه
ولی بازار کار قدرت خیلی خوبه فک کنم!.... همه خیلی سریع میرن سرکار!!!...
ولی هیچ رشته ای به قشنگی بیوالکتریک نیست... اگه دوست داشتین یه پست در مورد بیوالکتریک براتون بنویسم... تا لذت ببرید
دیگه چه خبر؟... هان!... دیروز... بعد از کنکور... تو سالن داشتیم با بچه ها حرف میزدیم... یه آقای حراستی اومد... گفت برا چی اینجا وایسادید؟.... منم!!!.... منم بهش گفتم عمو!.... چرا پاسخ نامه های ما رو گرفتید؟... ولی بعضی ها هنوز نشستن سر جلسه؟.... مراقب به زور برگمو ازم گرفت(الکی)... بعد عمو!... بی ادب!... گفت به تو مربوط نیست!.... خیلی بی ادب بود!... جلوی همه گفت!... منم موندم نگاش کردم گفتم.... الان حق ما داره ضایع میشه.... بعد شما میگی به شما مربوط نیست!!!.... و با ناراحتی سالنو ترک کردم!!!.... بیرون سالن... داشتیم با دوستان حرف میزدیم.... عموهه.... عذاب وجدان گرفت... اومد بیرون.... گفت خانم بیا.... بیا تا برات توضیح بدم.... منم نرفتم!... گفتم شما توضیحتونو دادین دیگه...... نرفتن تو!.... امروز عموهه اومد معذرت خواهی!!!
کنکورمو خوب دادم مرسی که برام دعا کردین
امروز کنکوره؟؟... حالا چی با خودم ببرم سر جلسه بخورم؟؟..... اون موقع که کنکور کارشناسی بود... مریم یه پلاستیک پر خوراکی اورده بود!..... شیوا ساندویچ اورده بود... بچه ها ماماناشونو با خوردشون اورده بودن!.... یه بارم کنکور هوا فضا میخواستم بدم.... تهران بودم... عمم یه عالمه خوراکی برام گذاشت.... وقت نشد بخورم!.... برگشتنی.... تو ماشین با دختر عمه ها ترتیبشونو دادیم... ولی این بار فکر کنم وقت زیاد بیارم... شما چی پیشنهاد مینید؟؟.... من هوس شوکولات هوبی کردم!!!... خیلی وقته نخوردم!!!... آبمیوه هم ببرم؟؟.. یا آب معدنی؟؟....من چایی میخوام!!!.... نه!... من که هیچی بلد نیستم!... خوبه یه چیزی با خودم ببرم که صدا بده... اعصاب بقیه خراب شه.. اونا هم چیزی ننویسن!!!
------------------------------------------------------------------------------------------------------
خو الان همه دورو بری ها دوستامن!.... بعد همش حواسمون به همدیگس که کی چی میزنه!
ها ها فک کن....
فاطی: امیدوارم اینجوری باشه... چون بیشتر از هممون درس خونده
انگیزه: مثل همیشه خوب داده ولی میگه بد دادم!
نوشین: داره جواب سوالا رو با فاطی چک میکنه
.... این منم که دارم فکر میکنم که چرا درس نخوندم!
................ اینا ننه برقی های خر خونن.. که همشون خوب دادن!!!...
..... داره فکر میکنه که... میتونست نفر اول بشه!...
هااااااا عبد کریم یادم رفت!!!... رتبش دو رقمی میشه... بچه ها دارن بهش تبریک میگن!
ویلتی!... یکی بره دنبال پخمالو و رفیقش بگرده!!!!!
تو مغازه... نشسته بودیم... یه خانمی... سی و چند ساله... مقنعه مشکی... مانتوی سبز زیتونی.... یه دفترچه بیمه هم دستش بود... اومد سمت ما... اشاه کرد به دفترچه بیمه... به عمو گفت... آقا بچه ام مریضه پول ندارم داروهاشو بگیرم... میشه کمکم کنید... عمو بهش گفت خانم... دفترچه رو بده برم از داروخانه روبرو داروهای بچه ات را بگیرم بیام... خانمه گفت نه.. پولشو بدین خودم میگیرم... عمو گفت نه... اگه میخوای برات داروهاشو بگیرم!... خانمه... با ناراحتی و به حالت قهر از مغازه رفت بیرون!...
.
.
.
.
.
.
.
چند روز بعد... همون خانم... با همون لباس ها... با همون دفترچه بازهم اومد تو مغازه... این بار... به جای عمو... بابا بود... خانمه... برای بابا همون حرف ها رو تکرار کرد... بابا بهش گفت... برو داروخانه روبرو... من الان بهش زنگ میزنم.. میگم داروهای بچه ات را بهت بده... خانمه... با حالت قهر باز هم مغازه رو ترک کرد!....
این داستان ادامه دارد....
صدام میکنه... برمیگردم نگاش میکنم... میگه بند جورابت بازه... بی اختیار به کفشام نگاه میکنم... میخنده!!!... میگه من گفتم بند جورابت!!!!... نه بند کفشت!!!!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
اول پارک خانواده ایم... 9 نفریم!... میخوایم بریم تو زمین بسکتبالش بازی کنیم... یه نفر میگه بچه ها بدویم... مسابقه... هممون شروع میکنیم به دویدن... اون از همه زودتر میره... چند لحظه مونده که برسه... محسن داد میزنه میگه اولی خر است!... صدای خنده تو خلوتی پارک خانواده میپیچه...
بازی میکنیم... و خیلی خوش میگذره... و تمام غصه های عصر را فراموش میکنم... و از بازی کردن لذت میبرم... هوا عالیه!...
کاش یه سری آدم پایه وجود داشت که هر شب نه... ولی یه شب در میون میرفتیم فوتبال بازی میکردیم!... اونوقت هر شب تمام غصه های عصر ها فراموش میشد و شبها با احساس های خوب میخوابیدیم... و این اهنگ را زمزمه میکردیم...
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم!!!....
چه اهنگ مسخره ای!
چون نه هیچی آرومه و نه من خوشحالم!!!!.... و این فقط یه احساس گذاراست!... و حالت ماندگار... همان غصه های هر شبانه است... ولی شاید روزی به پایداری برسد.. و کسی را بیابیم که...
دیروز کسی میگفت!... اگز میخواهی پیشرفت کنی... و آدم موفقی شوی... هیچوقت به دنبال آن کس نرو!!!... و من کاملا درک میکنم... ولی نه!... اگر پیشرفت کنی ولی پر از نیاز باشی... آنوقت همواره غصه های هرشبانه همراه توست!... و مدتی است که غصه های من هر صبحانه نیز شده اند!... و پوستم را کلفت کرده ام و .... زیرا از دست من هیچ کاری برنمی اید و به هیچ کس هیچ چیزی نمیتوانم بگویم... ولی.. میدانم روزی می آید که... همه شان تقاص پس میدهند.... از همین حالا میتوانم آن روز را ببینم!... و....... خدا خودش میداند!... شاید همین برای من کافی باشد...
این روزها... هیچ کسی حال مرا نمیفهمد... هیچ کسی نمیداند مهم ترین دغدغه ی من چیست... هیچ کسی نمیداند از چه مسائلی رنج میبرم.... این روزها... پر از ترس هستم... پر از دغدغه و دلهره... خیلی سخت است که نتوانی... حتی به عزیزانت بگویی مشکلت چیست!... و همه فکر میکنند میدانند چه مشکلی داری... ولی... هیچ کدامشان نمیدان....
نمیتوانم.... شاید هم کسی را ندارم تا برایش حرف بزنم.... این تنهایی خیلی برایم سخته... و درد آور... و نمیدونم کی قراره این روزها تموم شه!!!
یه خانمی... گفت تو نمیدونی... من تو اجتماع هستم دارم مردمو میبینم و مشکلاتشونو میبینم... گفت همش خدا رو شکر کن.... گفت تو خیلی زندگی خوبی داری... تو هیچ مشکلی نداری!... خوب اون از کجا میتونه بفهمه که من چه مشکلاتی دارم!!!... منم لبخند میزدم و حرفاشو گوش میدادم....
یه نفر دیگه هم اومد... کلی نصیحتم کرد.... وقتی بهش گفتم تو که وضعیت منو نمیدونی... گفت من همه چیو میدونم... گفت شرایطت رو درک میکنم... ولی من میدونم که نمیتونه درک کنه.... هیشکی نمیتونه درک کنه.... چون تو شرایط من نیستن.... چون من فکر میکنم تو زندگیم هیچ اشتباهی نکردم ولی.... همچنان... سختی ها ادامه داره.... و تموم شدنی نیست...
و حالا تمام دغدغه ی من اینه که.... میدونم روز به روز وضعیت از اینی که هست بدتر میشه...
و چیزی که عذابم میده اینه که... هیچ کاری از دست من برنمیاد...... و هیچ راهی برای رهایی ندارم!.... و نه روحیه ای برای درس خوندن!...... دیروز همون یه نفر گفت... هر اتفاقی که بیوفته... تو شخصیتتو و صبوری خودتو به همه ثابت کردی... و مطمئن باش همه تو رو خوب میشناسن... خیالت راحت باشه.... ولی من همچنان خیالم ناراحته... و .......
چند سال پیش شاید به ذهنم هم خطور نمیکرد که روزی همچین مشکلی خواهم داشت!!!