درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

یک شب مانده به یلدا

خلبان در حال تلفن صحبت کردن بود...پلو را روی دم گذاشتم یواشکی لباس های بیرون پوشیدم و کوله لپ تاب را روی دوشم گذاشتم و آرام آرام مسیر اتاقمان تا درب ورودی را میرفتم که یکهو حلما پرسید مامان کجا میخوایم بریم. مثل یک آدم شکست خورده برگشتم نگاهش کردم و گفتم جایی قرار نیست بریم دخترم، من دارم میرم سر کار... همتا صدایمان را شنید و به جمعمان اضافه شد. حلما گفت منم میخوام بیام پارک مزون بازی کنم... گفتم دخترم بیرونو ببین بارونه... نمیشه بری پارک... پیش بابا بمونید تا من برگردم... نا امیدانه گفت باشه :(... ولی همتا شروع کرد به گریه کردن... خلبان به شخص پشت خط گفت بعدا تماس میگیرم... و بچه ها را برد حمام من هم سریع زدم بیرون ... ساعت 7 شب بود...


بارون یکنواخت و آرامی در حال باریدن بود... ترافیک متوسط... به مزون رسیدم... انگار در این شهر فقط منم که در حال کار کردن هستم... 


بینهایت دلم میخواست در آن لحظه در حال کشیدن پلوی دم کشیده در دیس باشم.... یا خرد کردن کاهو برای سالاد... یا صدا زدن خلبان و بچه ها برای سفره انداختن... یا اصلا دراز کش پای تلویزیون و در حال حرص خوردن پای اخبار... و گوش دادن تحلیل های سیاسی خلبان... یا توپ بازی با بچه ها و....


دلم میخواست هر کاری بکنم غیر از کار کردن... 

بسته های ارسال پیک را سریع آماده کردم و پیک ها یکی بعد از دیگری میامدند بسته ها را تحویل میگرفتند و میبردند... 


و من دلتنگ تر از همیشه...کاملا حس شب عید داشتم... 


وقتی به خانه برگشتم خلبان و همتا خواب بودند و حلما در حال فیلم دیدن توی موبایل. بی صدا به آشپزخانه رفتم قابلمه را با یک قاشق به اتاق پذیرایی بردم روی زمین نشستم...  قابلمه را روی پایم گذاشتم و در حالی که با دست دیگرم گروه های واتس اپ را چک میکردم پلوی یخ زده خوردم و از سکوت خانه لذت بردم. 


 هر بار که عید و یلدا و هر مناسبتی میشود،  از درون آشفته می شوم و میروم به گذشته و خاطرات و دلتنگ آدم هایی می شوم که دیگر نیستند و دلتنگ روزهای پر جمعیتی که گذشتند...