خلبان از یه چیزی ناراحته هیچی نمیگه بعد تلاش میکنه که به روی خودش نیازه که ناراحته و به ظاهر خیلی عادی رفتار میکنه ولی مشخصه یه چیزیشه
چند دقیقه پیش جلوی تی وی نشسته بودیم یهو حلما خلبانو صدا زد و گفت بابا من آماده شدم بیا کفشاتو بپوش بریم خرید :) خلبان نگاش کرد دید پیش جا کفشیه خودش کفشاشو دراورده پوشیده و منتظر خلبانه :))))) نتیجش این شد که رفتن و من مینویسم :)
این روزا فصل آخر بیگ بنگو میبینم... خیلی دوستشون دارم همشونو شلدون و ایمیو از بقیه بیشتر دوست دارم :)
دیروز استخرو پر کرده بودیم و کلی شنا کردیم... اولین شنای رسمی حلما تو استخر بود... اصلا دوست نداشت بیاد تو آب... بعد کم کم و مرحله ای وارد آبش کردیم... دیگه بیرون نمیومد :) دیشب دلمون نمیومد بیایم خونه دوست داشتیم تا ابد خونه مامان اینا بمونیم.... این هفته اصلا به مامان کمک نکردیم... خیلی عذاب وجدان دارم که کمرش درد میکنه و من هیچ کاری براش نمیکنم...
موفقیت آدما تو زندگی بستگی به استعداد و هوششون نداره بنظرم.... اینکه بعضیا بچه هاشونو از این کلاس به اون کلاس میفرستن... تهش چی میشن بچه هاشون؟
اینکه با حلما چطور برخورد کنم و به کاراش چه عکس العملی نشون بدم الان بزگترین چالش زندگیمه... حلما دقیقا آینه خودمه... تمام کارهای من و خلبانو تکرار میکنه... به طرز عجیبی خودمونو به خودمون نشون میده...
مهمون بعدیمون امروز رفت :) به زودی بازم مهمون داریم... کلی از کارهای مشترک کاریمون رو دوش النازه این روزا...عذاب وجدان دارم :) ولی واقعا نمیرسم وقت بزارم... الان بعد از چند روز کار بی وقفه خونه رو تمیز کردم... حلما تو اتاقش بازی میکنه خلبان از سر کار اومده خوابیده... یه آرامش خوبی دارم من :)
تقریبا 10 روز مهمون داشتیم... یکیشون کل 10 روزو اینجا بود ولی بقیشون تو رفت و آمد بودن.... با وجود سختی های خیلی زیاد و اینکه از صب تا شب مث ربات کار میکردم و سرویس دهی میکردم و همزمان بچه داری، ولی در کل خوش گذشت بهمون :) جزو معدود دفعاتی بود که مهمون طولانی داشتیم با خلبان هیچ دعوایی نکردم و بهش هیچ غری نزدم.... با اینکه فامیل شوهر بودن مهمونامون
جمعه حلما رو گذاشتم خونه مامانم اینا با خلبان رفتیم عروسی دوستش.... بسی خوش گذشت :)
دیروزم از فرصت نبودن حلما استفاده کردیم و بازار رفتیم... امروز ولی طاقت دوریشو ندارم دیگه