درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

...و فرار میکنیم از جایی که روزی برای تنهایی هایمان ساخته بودیم... 

 

و امروز درونش همه چیز جا میشود جز تنهایی....

روزمره

مرداد تو یه چشم به هم زدن برای من گذشت.... دیگه چیزی ازش نمونده... به شهریور نزدیک میشیم و تالاپ تولوپ من بیشتر میشه... خیلی نگرانم.... برام دعا کنید!! 

 

 

خوندن این پست از وبلاگ پشت کوچه ی علی چپ باعث شد بیشتر تالاپ تولوپ شم 

 

 و خوندن این پستش نیشم را تا بنا گوش باز.... 

 

--------------------------------------------------------------- 

 

 

همچنان با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم میکنیم و ..... ولی جدی!... من امسال اصلا اذیت نشدم!... بیشتر وقتم به عبادت میگذره...:دی 

 

 

میگن خواب روزه دار هم عبادته:دی... 

 

باقیشم خودمو مشغول کار میکنم و اصلا متوجه نمیشم روز چطور میگذره.... 

 

 

 

به زودی با داستان های کوتاهی اینجا را آپ میکنم!...

اشک هایش

گلی رو مبل نشسته بود و آروم آروم اشک هاش میریخت پایین... هر کی رد میشد میگفت این چرا گریه میکنه.... رفتم سمتش.. بهش گفتم چرا گریه میکنی؟... گفت امشب قراره مهدی و داداش محسن بمونن اینجا ولی مامان اجازه نمیده من بمونم... بهش گفتم خب تو فردا کلاس زبان داری... گفت موقع کلاس زبانم بیاید دنبالم ببریدم... براش توضیح دادم که نمیشه... اون روزه میگیره ولی بقیه ی بچه ها روزه نیستن... جلوش خوراکی میخورن اذیت میشه... باید خونه خودمون باشه که سحری بیدارش کنیم و ... ولی گوشش بدهکار نبود.. میگفت دوست دارم بمونم... 

 

تو همین حین که داشتم باهاش حرف میزدم.... علی اومد... میخواست بگه چرا گریه میکنه... گفت این کیه؟.... منم گفتم این کیه؟... این گلیه... بعد گلی درحالی که اشک میریخت.. خندش گرفت.. بعد دیگه حالا ما هی میگفتیم این کیه.. این گلیه... تا گریه اش بند اومد... 

 

 

وقت رفتن به خونه... مامانم اینا تو حیاط بودن... من دست گلیو گرفته بودم که بریم بیرون... علی اومد گفش گلی... گریه کن.. فرار کن بگو من نمیام خونه.... مامانت هم مجبوره تسلیم شه و اجازه بده بمونی... گلی گفتش نه دیگه اجازه نداد... فایده نداره... 

 

 

علی هم با یه حالت خیلی خاصی گفت گلی خودت نمیخوای بمونی وگرنه من راهش را بهت نشون دادم!!!....

روزمره

امروز وقت افطار... ۳تا خانم تو مغازه بودن.... فروشنده مون یه جعبه خرما دستش بود به همه تعارف میکرد... به این ۳تا خانم ها تعارف کرد.... ۳تاشون برداشتن... و ۳تاشون بعد از خوردن خرما هسته را پرت کردن رو زمین!!.... فروشندمون گفت صدای چی بود!... گفتمش هسته ی خرما!... باورش نشد!! 

 

عصر ها از وقتی میریم مغازه یه ریز در مورد خوردنی و نوشیدنی صحبت میکنیم تا وقت اذان.... 

  

--------------------------------------------------------------------- 

 

امسال اولین سالیه که گلی روزه میگیره... یه کارای با نمکی میکنه... یه حرفای باحالی میزنه... الان اومده میگه آجی... اگه بعد از افطار دروغ بگیم بازم روزمون باطله؟... میگمش ببین در کل نباید دروغ بگی حالا روزه باشی یا نباشی فرقی نداره... میگه خب... چرا دروغ بگم..  الان نماز سه رکعتی را خوندم ولی چهار رکعتی را نخوندم.... :دی 

 

 

صبح هم بعد از سحری... رفته بود تو فکر... میگمش گلی به چی فکر میکنی؟... میگه آجی ۲رکعت واسه صبح کم نیست؟... مطمئنی باید دو رکعت بخونم:دی... منم بلند بلند میخندم... بعد گیر میده میگه چرا خندیدی... میگمش خوب سوالت خنده دار بود...:دی 

 

--------------------------------------------------------------------- 

 

مشتری آخر وقت اومده... میگه هنوز که زوده چرا دارید تعطیل میکنید؟... میگمش خوب فروشنده ها روزه هستن... باید برن خونه افطار بخورن... رو میکنه به زنش و میگه ماه روزه هم دردسری شده برامون!!! 

 

---------------------------------------------------------------------- 

 

ماه رمضون یه طرف زولبیا و بامیا با چایی هم یه طرف...

با این پست وبلاگ سبز خبیث خیلی حال کردم

همه ی حدسیات او

خوندن این پست از وبلاگ روزهای پمبه ای را به همه ی شما توصیه میکنم 

 

در ضمن نظراتتون برای من خیلی مهمه