صبح... از خواب بیدار شدیم!... مبایل دختر عمه زنگ خورد... همسرش بود... دختر عمه حرف میزد... بهش گفت دیشب اصلا بازی نکردیم فقط حرف زدیم!.... شوهرش نم چه گفتش!... دختر عمه گفت نه ه ه ه ما اصلا از شوهرامون حرف نزدیم!.... حالا تمام طول شب 2تا دختر عمه داشتن از شوهراشون میگفتن و مادر شوهر و خواهر شوهر و ....... ما هم تجربه کسب میکردیم واسه آیندمون!... بعد هزار بار به این نتیجه رسیدیم که.... عقلمونو از دست ندیم و سر 2راهی نمونیم و به زندگی راحتمون ادامه بدیم..:دی
.
.
.
واسه شام مهمون داشتیم.... مامانم زنگ زد به مامان بزرگم.... که بپرسه فسنجون چطور درست میکنن... مامان بزرگم گفت میخوای من برات درست کنم؟... مامانم از خدا خواسته گفتش آره ه ه ه ه..... منم واسایلو بردم خونه مادر بزرگ برامون فسنجون بپزه!....:دی
.
.
.
بعدش.... با دختر عمه بزرگه رفتیم بازار قدیم.... میگم بازار قدیم همش شده لر!!!...... ولی خوشم اومد!... خرید کردیم!.... اسپند و پیتنک و .... ذاق و ......:دی... برگ مو!!...
.
.
.
نهار خوردیم.... بعد از نهار... رفتیم لالا... همه گیج بودیم.... با صدای گریه ی گلی بیدار شدیم!... خلال دندونی رفته بود تو پاش!.... شکسته بود!.... خلال دندونه نصف شده بود!... ولی!.... اون تیکش اصلا دیده نمیشد؟!..... هر کاریش کردیم که بزاره درش بیاریم قبول نمیکرد!.... حدود 4 ساعت یه ریز گریه کرد!... (من یاد دختر اردیبهشتی افتاده بودم.... خندم گرفته بود).... هیچ کاری هم از دست ما بر نمیومد... هر کاریش کردیم قبول نکرد ببریمش دکتر... ما هم بیخیال شدیم!.... عصر شوهر عمه زنگ زد گفت خیلی خطر ناکه همین الان میبرینش دکتر یا خودم میام میبرمش!:دی... بعد دیگه بابزرگ اومد بردش دکتر!... جراحیش کرده بودن!.... و با نیش تا بناگوش باز شده اومد خونه!
.
.
.
.
غروب رفتم خونه مامان بزرگ فسنجونو بیارم.... دایی جاسازیش کرد تو ماشین!....:دی... گفت با سرعت نو رو می فک نباد!...:دی تو شریعتی تو ترافیک بودم.... از پشت سر یه ماشینی چراغ میزد.... عمم اینا بودن.... بعد من دست تکون دادم!..... بعد اونا هی چراغ میزدن؟!...:دی... تو ماشین بوی فسنجون پیچیده بود....:دی.... یه فضای عجیبی بود:دی
.
.
.
شب... تو مجتمع فرهنگی مراسم شاهنامه خوانی بوده!... شوهر عمه رفته بود... شب دیر وقت اومد کلی تعریف کرد برامون.... و ما حسرت خوردیم که نرفتیم!....
.
.
.
مهمون ها که رفتن.... تا نزدیک های سحر با دختر عمه بازی کردیم و حرف زدیم و .....
.
.
.
از اونجایی که عمه تا یک شنبه دزفوله...... همچنان خاله بازی ادامه دارد.... در همین راستا نهار و شام مهمونیم:دی
علایق ادم و هدف هاش... هر روز ممکنه دستخوش تغییراتی باشه که فکرشو نمیکنه!... تو زندگی یه اتفاقاتی میوفته که روند زندگی رو عوض میکنه.... یه چیزی که قبلا همیشه آرزو داشتی بهش برسی... امروز دیگه برات زیاد مهم نیست.... ممکنه با یه شخصیت نه چندان مهم و یه شخص خیلی معمولی برخوردی داشته باشی که مسیر زندگیتو عوض کنه... ناخوداگاه به یه کار جدید علاقه مند شی.. نا خوداگاه هدف ها و ایده های جدیدی به ذهنت برسه... حتی خوندن یه کتاب.. دیدن یه فیلم... گوش دادن به یه آهنگ... یا هر چیز دیگه.... بخصوص اگه آدم تاثیر پذیری باشی.... چیزی که من الان بهش دچار شدم!.... و یه جورایی بین دو راهی موندم... گفتم برم؟... یا که نرم!.. گفتم نه!.. اگه برم کلاه میره سرم!... بعد یارو هی میگه برو بابا برو بابا برو....
تو رستوران نشستیم!... غذا میخوریم... حرف میزنیم.... برای ماهایی که غذای چرب نمیخوریم... غذا زیادی چربه!... اون غذاش زودتر از من تموم میشه... من همچنان دارم میخورم...نگام میکنه... میخنده!... میگه الی اگه گفتی این غذا چی میخواد؟.... ظرف غذاشو میبینم!... همشو خورده!... هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه!... میگم نمک؟.. آبلیمو؟.. نارنج؟... پیاز؟.. سماق؟.... میخنده میگه نه!!.... یه قرص ونوستات!......
مکان: میدان افشار ساعت ۶ صبح
یه وانت میاد.... حدود ۱۰ تا مرد با لباس کار با سرعت میدوند سمت وانت.... از دیدن این صحنه چه حسی بهتون دست میده؟
دختره از اون دخترای پر رو بود... که مثکه همه بده کارشن..... اصلا ازش خوشم نمیومد... یه بار خیلی اصرار کرد تمرین های هوش مصنوعی رو میخواست... جواب تمرین ها رو فلشم بودن... من به سختی جواب تمرین ها رو گیر اورده بودم.... دلم نمیخواست فلشمو بهش بدم... خیلی اصرار کرد.... فردا صبحش هم باهاش کلاس داشتم.... گفتم من فلشمو نیاز دارم.... خیلی اصرار کرد.. گفت فردا صبح برات میارمش!... فلش بی زبونمو بهش دادم!.... فرداش کلاسو نیومد!..!!!.... چند روز بعدش بهش زنگ زدم.... تا زنگ زدم دختره ی پر روو گفت هه هه هه واسه فلشت زنگ زدی!!... چند روز بعش تو دانشگاه دیدمش و فلشمو ازش گرفتم...
.
.
.
برای فیزیک پزشکی... انگیزه پروژش تک نفری بود... کامل جمعش کرده بود... فقط دنبال یکی میگشت باهاش هم گروه شه که اون ارائه بده.... همین دختره بهش گفت باشه.. اسم منم بزن تو پروژت من ارائه میدم!... دختره بینیشو عمل کرده بود... مثکه آلرژی پیدا کرده بود به چیزی!... چشماش مدام یه کاسه ی خون میشد... روز ارائه پروژه هم اومد و به انگیزه گفت من نمیتونم ارائه بدم... و الکی واسه خودش نمره گرفت!!...
.
.
.
چندین بارم ناغافل و عمل انجام شده قرار گرفته بودم و بهش جزوه داده بودم و با بدقولی هاش مواجه شده بودم!... خلاصه من با این دختره کلا مشکل داشتم دیگه!!...
.
.
.
4شنبه عصر... دوان دوان میرفتم تا به اتوبوس برسم... نفس زنان وارد اتوبوس شدم... یکی از پشت سر زد بهم گفت تو اینجا چیکار میکنی!!!... برگشتم... یه خانم با موهای سشوار کشیده و باز... یه شال نازک و باز... با شونصد و نود نه قلم آرایش و چندین سانتی متر کرم روی پوست و یه سایه ی گربه ای و ..... هر چی فکر میکردم یادم نمیومد!... بهش گفتم خانم اشتباه گرفتین منو!... گفت نه... مگه تو .. نیستی؟... خودشو معرفی کرد!... سراغ چند تا از دوستامو گرفت... گفت تو تهران شاغله تو یه شرکت خصوصی!!.... و کلی از موقعیت شغلیش حرف زد و کلاس گذاشت و.... به نظرم خیلی مشکوک میزد... به یاد سریال های ایرانی افتادم که قدیما نشون میداد.. دختر های شهرستانی میرفتن تهران و اغفال میشدن و ........
.
.
.
بعد دختره یهویی غیب شد!....