ته باغ... پشت اتاق... یه کنده ی درخت دراز بود... ردیفی روش نشسته بودیم.... همه حرف میزدن... عمم که دبیر ادبیاته... کیفشو برداشت... از تو کیفش... یه دسته برگه دراورد... بعد متوجه شدیم که عه... برگه امتحانای شاگرداشه که میخواد صحیحشون کنه.... همه میگفتن بده من صحیح کنم برات!!!.... من چند تاشونو گرفتم... دیدم دیکته های بچه هاس!!... خداییش دیکته های دبیرستان... اونایی که تو کتاب زبان فارسیه سخته!!... عمه یکی رو صحیح کرد... منم از رو اون شروع کردم به صحیح کردن... بقیه هم همینطور!... نمره های شاگرد ها هم بد نبودن...!!
.
.
.
.
یکیشون نمرش کم شده بود تقریبا... عمو گفت دیگه دیکته هم کاری داره!!!.... بعد گفتیمش نه ه ه... اینا واقعا سختن!!... گفت نه بابا... الان از من دیکته بگیرید... شک نکنید که 20 میگیرم!!.... گفتیمش خوب امتحان کنیم!!... یه تیکه برگه دادیم دستش... بعد.. بابام گفت ماهایی که مرتب مطالعه میکنیم اینا برامون کاری نداره!!... یکی از عمه ها هم گفت منم اگه دیکته بدم 20 میگیرم!!... پسر عمه هم.. گفت یه برگه بدین منم واسه خنده دیکته بدم!!!
.
.
.
فک کن... هر کدومشون رو یه تیکه کاغذ!!... عمه براشون کلمه میخوند... اونا مینوشتن... ما میخندیدیم.... خیلی باحال بود.... آخر سر... تصحیح کردیم.....بالاترین نمرشون 15 بود!!!.... هر کدومشون اسمشو بالای برگش نوشته بود... پسر عمه که 9.5 گرفته بود گفت خانم اسم نخون!!! گفتمش آره... نمره ها رو با شماره دانشجویی بزن!!
.
.
.
حالا جدی!!... خارج از تفریحی که ما کردیم... یه آدمی مثل بابا که این همه کتاب خونده و همچنان میخونه.... وقتی 6تا غلط داشته باشه!!... دیگه کلاه من یکی پس معرکه است!!...
ولی جدی کلمه ها سخت بودن!!!
اذعان و اعتراض... سیمای صامت... اثاث خانه... اطناف و دراز گویی... از حیث عجم... ضرب الاجل... ظهر ورقه!!! امارت و فرمانروایی... اطفای آتش... جرز دیوار... حرز و دعا... زلت و لغزش... و.....
بس که پای این سیستم بود چشمام تار میبینه همه جا رو.... روزهای فیلتر نشده ی یک دختر تهرونی رو میخونم.... چقدر بعضی از احساساتش با احساساتم همخونی داره... چقدر بعضی از پست های وبلاگش به دلم میشینه... بعد با خودم فکر میکنم.. که چقدر احساساتشو قشنگ مینویسه و راحت.... چشمام خستن... کمرم درد گزفته بس که خشک پای کامپیوتر نشستم... گوگل ریدرو باز میکنم.... غلوم آپ کرده... بی اختیار لبخند میزنم... فکر کنم همه وقتی میفهمن آپ کرده و مطالبشو میخونن لبخند میزنن نه؟.... میخونمش... براش کامنت میذارم.... میرم تو جیمیل... میلمو باز میکنم... ایمیل جدیدی ندارم... ایمیلای قبلیمو میخونم... قبنا... که اینترنت و ایمیل و ... نبود... وقتی همچین حالی داشتم... دفتر های خاطراتمو ورق میزدم... نوشته های دوستامو میخوندم... نوشته های خودمو... آلبوم ورق میزدم... کمدمو مرتب می کردم... الان... همچنان تو جیمیل میگردم... بعضی از ایمیلامو خیلی دوست دارم... عکس هایی که برم میل شده رو میبینم.... لبخند.... مرکز مدیریت وبلاگم بازه... همینجور که وب گردی میکنم... صفحه ی مدیریتمو رفرش میکنم... نظرات تایید نشده صفره.... گاهی یکی میشه... میخونمش و تاییدش میکنم... دیسکانکنت میکنم...
عذاب وجدان دارم.... همش این کتاب های تست و کنکور و جزوه هایی که کپیشون کردم جلوی چشممه... خسته شدم از دیدنشون.... شکمم قار و قور میکنه... یاد اون مانتو خوشکله میوفتم که پرو کردم و برام تنگ بود... اشتهام کور میشه... خونه آرومه آرومه... صدای باد کولر میاد و هر از گاهی صدای موتوری که از تو خیابون رد میشه....
و من همچنان فکر میکنم.... به اینکه عمرم داره با اما و اگر و ای کاش و رویا میگذره....
بهتر.......... بزار بگذره و خلاص شم!!...
-----------------------------------------------------------
کاف!!! حذف شد!!!... چرا آخه؟؟؟؟......
از دیروز.... به خاطر یه اتفاقی که قراره بیوفته حالم گرفته شده..... همش هم تقصیر خودم بود.. خودم پیشنهادو دادم... خودمم پشیمون شدم... حالا هم هیچ کاریش نمیشه کرد...
فقط میشه گفت لعنت به دهانی که بی موقع باز شود!!!!!!......
ای خدااااااا........ چرا من هیچ وقت یاد نمیگیرم سکوت کنم!!!......
سلاااااااااااام....
شما چه خبر؟
من؟... خبر اینکه فولاد خوزستان نیرو میپذیره.... دوستان جهت ثبت نام تو آزمون استخدامیشون بشتابید به سایت:
دیگه؟....
دیگه خبری نیست اینو داشته باشید تا بعد.
بعد از کنکور سراسری... هیشکی دیگه درس نخونده!... دیروز... به دوستام پیامک دادم... بهشون گفتم آفرین؟... دیگه درس نخونید!... الان شماها همتون قبول میشید... بعد من قبول نمیشم... بعد حسودیم میشه!... همشون گفتم نه بابا ما هم درس نمیخونیم!... انگیزه همش خوابه!.... فاطی ای دی اس ال گرفته میگه همش اینترنتم!... نوشین امروز میخاد بره امتحان رانندگی بده.... بقیه هم همه گفتن باور کن ما درس نمیخونیم.. و من باور میکنم... چون همه خسته شدن دیگه!!!... بیشتر از همه خودم...
.
.
.
.
.
دیروز... عمو میگفت در شریعتی یه مغازه ی بزرگ را میخواهند کرایه بدهند!... 20 تومن پول پیش میخواهد و ماهی یک میلیون و هشتصد هزار تومن کرایه!.... و من گفتمش آفرین؟... بیا بگیریمش!... ولی گفت الان موقعیتش را نداریم!.. ولی من دلم میخواهدش!.... اگر میگرفتندش.... مغازه ای میزدیم بی نظیر در شهر...
داره نم نم بارون میاد....