درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره شهریور 1401

این روزها رو تو آرامش نسبی به سر میبرم. قدر داشته هامو بیشتر میدونم...


ساعت های زیادی از روزو با حلما و همتا بازی و عشق میکنم... 


از کلمات قلمبه سلمبه ای که حلما میگه به وجد میام... حس میکنم باهوش ترین بچه روی زمینه... قدرت یادگیری فوقالعاده بالایی داره... ولی من هیچ کار خاصی براش نمیکنم... فقط بازی... خیلی علاقه به اینکه کلاس های مختلف ثبت نامش کنم نداره منم اصراری ندارم.... نمیدونم کار درستیه یا نه ولی حس مادریم میگه بزار بچگیشو کنه :)...


از شیرین کاری های همتا و شیرین زبونیاش و از اینکه مث طوطی حرفای حلما رو تکرار میکنه قند تو دلم آب میشه...  خیلیی زود داره بزرگ میشه... مثل آدم آهنی بریده بریده حرف میزنه... نگاهش همش به حلماس ببینه حلما چیکار میکنه اونم تکرار کنه... 


وقتی  باهاش بازی میکنم بلند قهقهه میزنه میخوام جیغ بزنم از خوشحالی...

بهترین لحظه های زندگیمم وقتاییه که دوتایی دارن باهم بازی میکنن و حلما یه کاری میکنه و همتا قهقهه میزنه...


یه وقتایی همو میبینن به سمت هم میدون و همو بغل میکنن... یه وقتایی هم به خاطر یه اسباب بازی کوچیک کلی تو سر و کله هم میزنن و جیغ و داد....


در نهایت خوشهاشون از سختی هاشون خیلی بیشتره.... و با هر خنده ای که میکنن همه سختی ها رو فراموش میکنم...


چند روز پیش صبونه براشون شکلات صبحانه رو نون تست گذاشتم.... برخلاف همیشه که مستطیلی بهشون میدم اون روز مثلثی نونا رو بریدم... حلما از تو اتاق گفت ماماااان این ساندویچ کیکی خیلی مثلثیه.... بهش گفتم آره مامان مثلثی بریدم که راحت تر بخوری.... چند دقیقه بعد... همتا گفت مامااااان خیلی مثلثیه :))))


بعد خندم گرفت تا شب یادش میفتادم میخندیدم به حرفش.... یعنی همین یه کار سادش میتونه منو سر پا نگه داره 


یا اینکه چند شب پیش یه سر رفتیم پارک... تو پارک همتا تاب سوار شد حلما تابش میداد... من و خلبان رو نیمکت نشسته بودیم و نگاشون میکردیم... هی قند تو دلم آب میشد... از اینکه کی حلما انقدر بزرگ شد که همتا رو تاب بده (اشک شوق)... تا چند ماه پیش وقتی میبردیمشون پارک باید پا به پاشون بازی میکردیم ولی حالا خودشون بازی میکنن و حلما هوای همتا رو داره... یعنی یه مرحله دیگه رو رد کردیم