درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سوختم

تو اتاق دراز کشیده بودم... گوشیم دستم بود تند تند رو دکمه هاش میزدم.... اومد تو اتاق... یهو گفتم اه!... سوختم... گفت الی گرمته؟... گفتم نه!... دارم بازی میکنم... سوختم!:( 

.

سر سفره ی شام رو زمین نشسته بودیم... چهار زانو...:دی... گفتم وای سوختم!... گفت داغ بود؟... گفتم نه!... این ترشی خیلی تنده! 

.

دوباره سر سفره ی شام نشسته بودیم... چهار زانو... روبروم نشسته بود.. گفتم اوه اوه.. سوختم... گفت غذا تند بود؟ گفتم نه!... داغ بود!...  

 

شما چه وقتایی میسوزید؟

روزمره

خب تا میام دهان وا کنم همه میگن اه!..... تو چقدر حرف درسی میزنی!... خب نمیگم!... 

 

 

چند شب پیش با خانواده رفته بودیم پارک ملت... هوا عاااالی بود... همه بودن.... بسیار دلم میخواست مامان و بابا و آبجی ها هم باشند... مامان زنگ زد... بهش گفتم هممون پارک ملتیم... کمی حرف زدیم... قطع که کرد گلی اس ام اس داد نوشته بود حرومتون!... دلم سوخت!...  

 

تو پارک.... سارا لوله مقوایی سفره یه بار مصرفو گرفته بود باهاش بازی میکرد... سارینا گریه میکرد... لوله مقوایی رو میخواست.... بهش گفتم عزیزم گریه نداره که... الان میبرمت یه بزرگترشو برات پیدا میکنم... خندید... گفتمش بیا آمادت کنم... وایسا بهت آدامس بدم.... بعد بردمش کفشاشو پاش کنم.... انقدر براش حرف زدم و لفتش دادم که بچه ام فراموش کرد بهش گفتم برات لوله ی بزرگتر پیدا میکنم!... ناااازززی 

  

  

آخر شبی هم همه پیاده از پارک ملت رفتیم خونه... فاز داد:دی 

 

 

تو کلاس اروبیک... موهامو دم اسبی میبندم... با لباس ورزشی... بعد همش خودمو تو آینه نیگا میکنم... از این همه تحرک و شور و نشاط و تماشای خودم به وجد میام... عالیه... کاش زودتر رفته بودم...

۲ کیلو کم کردم... جایزه واسه خودم یه ست لباس ورزشی خریدم.... عاشقشونم... ۲ کیلو دیگه کم کنم عالی میشه....  

 

  

خب با اجازه! 

شب ها تا نیمه شب درس میخونم.... اولین باره که همچین تجربه ای رو دارم... همیشه تو ایام امتحانا تو فرجه هام همش مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم... حالا امسال فارغ از همه چی... با آرامش فقط درس میخونیم...

بیهوش میشویم

به خودم اومدم... کف اتاق پهن شده بودم... توانایی باز کردن چشامو نداشتم... احساس میکردم سوار یه تاب زنجیری شدم و زمین داره منو میچرخونه... احساس سبکی... اصلا یه حس خیلی خاصی بود... خیلی خاص و جدید... ترسیده بودم... سارا رو صدا زدم... هر کاری از دستش بر میومد انجام داد و چیزای مختلفی به خوردم داد ولی فایده نداشت... 

 

 

زنگ زدم به عمه گفتم رو به موتم... به دادم برسید!... اومدن دنبالم رفتیم درمونگاه... دکتر.. سرم... آمپول...  

 

خانمه تزریقاتی دستمو سوراخ سوراخ کرد تا رگ پیدا کرد و سرممو زد... هی میزد هی در میاورد.. کشتم!

 

زیر سرم بودم... رو تخت کناریم خانمی بیحال تر از من دراز کشیده بود... یه آقایی بالاسرش بود... یهش میگفت: (همش رژیم رژیم رژیم.... که چی بشه؟.. که اینجوری بی حال شی!...) آقاهه رفت بیرون... مثکه شوهرش بود... مامان و خواهرش اومدن بالا سرش... مامان و خواهره هی بهش میگفتن بگو چی شده که اینجوری شدی... حالا که اون نیست... بگو... خانمه هم سایلنت مطلق!!... هیچی نگفت!.... 

 

 

یه خانمی اومده بود... به تزریقات چی گفت نمیخوام بخوابم رو تخت... ایستاده میمونم آمپولامو بزن... ۳ تا آمپول داشت!... دو تا رو زد... یهو با یه حال خیلی خنده داری گفت حالم داره بد میشه... وای مردم.. وای... به شوهرم بگید برا من یه چیزی بخره... بخورم... وای.... آب بیارید برام... بعد دیگه براش آب آوردن و ... خوب شد!... زیادی ناز میکرد فک کنم! 

 

 

منم بیحال... نمیدونستم بخوابم یا حواسم به سوژه های دوروبر باشه!!.... خیلی شلوغ بود.... 

 

 

سرم نزده بودیم که اینم تجربه کردیم:(... 

همچنان رو به موتم... دوستان خوبی که ندیدین ولی بدی دیدین دیگه حلال کنید خواهشا... 

 

 

یه خانمی اومد آمپولمو بزنه... عمه بهش گفت خانم آروم بزنیش... خانمه که مث جلاد ها بود گفت خیالت راحت باشه عزیزم آروم میزنم مشتری شی!... میخواستم بگم خانم زبونتو گاز بگیر!... جون نداشتم...

ا.و.س.ک.و.ل

چند روز پیش سر کلاس... سروش لپ تابشو روشن کرد... عکس روی صفحه اش عکس یه پرنده بود!!... بعد گفت بچه ها کی میدونه اسم این پرنده چیه!... هیشکی نمیدونست... بعد گفت اسمش کمی ناجوره... وگرنه سر کلاس میگفتم!.... بعد حالا همه اصرااااار که زود باش بگو!... بعد سروش کمی سرخ شد.. گفت یه پرنده ایه که حافظه ی خوبی نداره... بعد حرفش کامل نشده بود همه باهم گفتیم اوسکول!!!!.... 

 

 

بعد.... مریم داشت با مامانش حرف میزد.... خیلی باحاله... یعنی وقتی با مامانش حرف میزنه میشینم گوش میدم و تو دلم میخندم!... دوست دارم بعدن دخترم مث مریم باشه.... خیلی ناز و مامانیه این دختر.... بعد همیشه به مامانش میگه (شما) و خیلی مودبانه با مامانش حرف میزنه... همینجور که داشتن حرف میزدن... نمیدونم مامانه بهش چی گفت یهو مریم خیلی محترمانه بهش گفت (نه ه ه ه مامی جون شما دیگه خیلی اوسکولید!!) 

 

 

بعد گفتم اوسکول!... اینم بگم!... امروز تو یه بزرگراهی رو یه دونه از این تابلو بزرگ تبلیغاتیا نوشته بود هر کس ۳ روز از ماه رجب روزه بگیرد بهشت بر او واجب میشود!!.... بعد من یادمه بچه که بودم.. مثلا چهارم ابتدایی یا پنجم!... مامانم اوسکولم میکرد... میگفت اگه سه روز پشت سر هم روزه بگیری بهشت بهت واجب میشه!.... منم تو ماه رجب کلی روزه میگرفتم!!... یعنی دیگه من میرم بهشت؟..... :دی.... 

 

 

دیگر اینکه.... روند تمرینات خیلی خوبه... خیلی ی ی ی .... مربی مهربونمون... دیروز بعد از تمرین کلی باهام حرف زد و نصیحتم کرد!...  موقع تمرین هم تمام توجهش بهمه!.... 

 

 

دیگه اینکه.... فصل امتحانات است و...:(((((((....  الی بینهایت...:(((((((

محقق خواهم شد

دیشب رو به موت دراز کشیده بودم.... دو روز فعالیت سخت بدنی و فکری داشتم و هیچی نخورده بودم!!... داشتم میمردم!... سرگیجه ی شدید!... توانایی باز کشدن چشم هامم نداشتم.... فشار پایین... اصلا یه چیز ناجوری بودم... مربی زنگ زد بهم... با اینکه تمام تلاشمو کردم تا سرخوش خودمو جلوه بدم ولی گفت چته؟... چرا صدات اینجوریه؟.... گفتم حالم خوب نیست!... بعد کلی سرم دعوام کرد:(... گفت همین الان پامیشی شام میخوری... رژیمتم باید عوض کنی:(... دپرس شدم!... بهش گفتم باشه ولی...الکی گفتم بهش رژیممو عوض نمیکنم:( 

 

 

صبح پاشدم.. هنوز سرگیجه داشتم... تلو تلو خوران اومدم دانشگاه... رفتیم تو آزمایشگاه بالینی... کلاهک قرمز پر از الکترودی رو کله ام گذاشتم... سارا الکترود هاشو درست کرد... ژل زد و.... ازم EEG گفت... بعد یه کارایی کردیم که فعلا سکرته... ولی امیدوارم تحقیقاتمون به نتیجه ی مطلوب برسه...  بعد دیگه به این نتیجه رسیدیم که هیچی تو زندگی به اندازه ی محقق شدن به آدم فاز نخواهد داد... البته در صورتی که بودجه و امکانات لازم در اختیار باشه....  

 

 

محقق خواهم شد....