کار کردن تو اتاق انفورماتیک یه بیمارستان میتونه کار ایده آلی باشه هاااا.... امروز... تجربه ی جدیدی بود.... تو اتاق انفورماتیک یکی از بیمارستان های دولتی..... خیلی خوشم اومد....
.
.
.
.
خیلی سرم شلوغه
خیلی
خیلی
خیلی.......
اولین تجربه ام تو یه کنفرانس تخصصی که تو سه روز متوالی برگزار شد...
خیلی خیلی برام شیرین و به یاد موندنی بود....
با آدم های جدید آشنا شدم....
چند روز کنار دوستای خوبم بودم....
و ایده های جدید گرفتم....
و دوستان قدیمیمو دیدم.... و....
خیلی خوب بود:)
جزئیاتش خیلی زیادن.... اگه فرصت شه مینویسم ازش
صب پاشدم.... سرماخورده و کوفته و... اصلا یه وضعی!.... داغون... آنفولانزا.... قیافه مث کزازیا.. مث این آدما که قانقاریای مزمن دارن... از سوالای دی آی پی پرینت گرفتم... با این امید که بخونمشون و حلشون کنم ولی.... عصر که گذشت... الان شبه... من موندم و ۱۰ تا سوال دی آی پی حل نشده:(.... و تمام روز استند بای پای تیوی بودم و چرت زدم و فیلم های ۱۰۰ من یه غاز دیدم:(
سر کلاس نشستیم... از پشت دیوار کلاس صدای مته میاد.... :دی... انقدر صدا بلند و نزدیکه که آدم فک میکنه الانه که دیوار سوراخ شه:دی... تو همچین مواقعی من اصلاااا نمیتونم خودمو کنترل کنم و میخندم:دی... و دیگران هم که دارن خودشونو کنترل میکنن.... خودشونو رها میکنن و کلاس خشک معقولک از حالت خشکی خارج میشه:دی
.
.
.
دوباره یه روز دیگه سر کلاس معقولک نشستیم.. تقریبا غروبه... پنجره بازه.... پنجره رو به پارکینگ کارکنان و اساتیده... یکی از کارکنان که جسم نسبتا کوچیکی داره و صداش تابلوئه.... داره با یه کارمند دیگه حرف میزنه... صداشون تو کلاسه... بعد یهو یه عطسه ی خیلی خیلی بلند میکنه... طوری که حتی معقولک هم نمیتونه جلوی خندشو بگیره:دی... اصلا یه صحنه ایه ها... حالا من خوب توصیفش نکردم