درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

2 بهمن 1403

دیروز آرزو گفت رفتم پاپ اسمیر دادم جوابش که اومده گفتن خیلی جواب خوبی نیست و برو پیش دکتر فلانی و گفت وقتی رفتم پیش دکتر فلانی با خودم گفتم خب چیز خاصی که نیست و رفتم تو و نوبت گرفتم و برگشتم در ساختمان پزشکان دیدم نوشته متخصص سرطان های زنانه و یهو آب یخ ریختن رو سرم... آرزو اینو گفت و گفت از اونجا تا خونه رو گریه کردم و ولی بعد نشستم فکر کردم و آروم شدم و این جور چیزا... و ماها همه اینجوری بودیم که خفه شو بابا چیزی نیست... زهر مار بیخیال... و....  ولی از دیروز یه استرسی ته وجودمه برای آرزو.


.

.

.


یه چیزی که مدتیه خیلی نظرمو جلب کرده و ریز شدم توش اینه که دنیای بچه های امروز یا حداقل بچه های من چقدرررر فانتزیه و چقدر ماها این فانتزی رو نداشتیم یا اگه داشتیم رومون نمیشد بیانش کنیم و بروزش بدیم... مثلا حلما از مدرسه میاد... همتا داره بازی میکنه و با یه جمله دوتاشون میرن توی نقش و خیلی قشنگ بازی میکنن با قانون های خاص خودشون... بعد تو بازی قانون های جالبی دارن مثلا یکی که میره روی میز برای 20 ثانیه  نامرئی میشه و اگه اون یکی فلان تیرو بزنه اون یکی بی حرکت میشه و.... خیلی خفنن برام :))))

.

.

.

هر روز رو به پیشرفتن ولی خودم اسلوموشنم :(((


تمرکز پایین... قدرت یادگیری چیزای جدید خیلی کم... انعطاف پذیری کم... ولی مطالعه زیاد :))


همش دوست دارم یه گوشه خلوت باشم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا پادکست گوش بدم :)))) و ای کاش این منابعی که الان دارمو یا این عقل الانمو تو 20 سالگی داشتم



همچنان اول بهمن 1403

اول سال یه لیستی برای 1403 نوشتم 


هنوز هیچ کدومشون به درستی انجام نشده :( و چیزی تا پایان سال نمونده...


مثلا یکیش رژیم گرفتن بوده که هنوز همت نکردم



اول بهمن هزار و چهارصد و سه

سر ظهر مامان دوست حلما زنگ زد و گفت حلما با منه دارم میارمش و میشه دخترمو بیارم خونتون امروز چند ساعتی جایی کار دارم؟ گفتم بله که میشه و چند دقیقه بعد حلما خوشحال با دوستش اومدن خونه.

الان که دارم این متنو مینویسم 3 تاشون دارن نهار میخورن... براشون سفره پهن کردم تو اتاق پذیرایی تا راحت باشن و بیشتر بهشون خوش بگذره اما بریم سراغ چند ساعت قبل :)))


نه اول بریم سراغ دیروز... دیروز تمام خونه رو مرتب کرده بودم ظرفا ها شسته و شام آماده(البته همه جا بجز اتاق دخترا) خلبان از سرکار اومد و وقتی که من داشتم میرفتم سر کار گفت تو خونه چه کاری داریم که باید انجام بشه؟ گفتم کار خاصی نیست فقط لطفا برو تو اتاق دخترا و بشین و فکر کن و نگاه کن تا ببینیم این اتاق چه باگی داره که تمیز بشو نیست و تمیز کردنش فقط برای چند ساعت یا حتی چند دقیقه دوام داره.


شب که برگشتم گفتم خب رفتی تو اتاقشون؟ باگش چیه؟ البته که حدس میزنم نرفته بود ولی گفت باگش اینه که هنوز خودشون بلد نیستن اتاقشونو مرتب کنن :)


خلاصه که همیشه وقتی از به هم ریختگی اتاقشون کلافه میشم تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که دو تا کیسه بردارم و یه مقداری از وسایلشونو بریزم دور و امروز همون روز بود صبح بعد از اینکه حلما رو رسوندم برگشتم و صبحانه خوردم و یه قسمت اکنون دیدم و افتادم به جون اتاقشون.... یه کیسه آت و آَشغال از اتاقشون برداشتم و بقیه چیزا رو خیلی به هم ریخته و بدون دسته بندی خاصی رسختم تو باکس ها و باکس ها رفتن تو کمد و اتاق تمیییییز شد... 


و اینگونه شد که وقتی مامان دوست حلما گفت میشه پانیذ بیاد خونتون گفتم البته که میشه :)

روزمره

زندگی هر روز یه غافل گیری جدیدی برامون داره


 ولی ای کاش ای کاش ای کاش میشد وقتی یکی از عزیزامون غم بزرگی داره غمشو باهامون به اشتراک میذاشت و تقسیمش میکردیم تا غم کمتری داشته باشه.