روز اول با هم رفتیم مدرسه... خانم معلم اسامی کلاس 1 رو خوند و گفت بقیه بچه ها تو کلاس 2 هستن... حلما هم تو کلاس 2 بود... بعد همه از زیر قرآن و اسپند رد شدن و رفتن تو کلاساشون... مادرها و تعداد کمی پدر هم رفتیم به سالن اجتماعات مدرسه و خانم معلم اومد و نگاتی که به نظرش مهم و لازم بودنو گفت... بعد بچه ها هم اومدن تو سالن اجتماعات و جشن کوچیکی براشون برگزار شد و... روز اول تمام.
روز دوم... حلما رو آماده کردم و رسوندم ... وقتی رسیدیم در مدرسه بهش گفتم ظهر بیام دنبالت؟ گفت نه خودم میام... مادر ها همه جلو مدرسه تجمع کرده بودن... از یکی که کمی آشنا بود پرسیدم چرا اینجا جمع شدین؟ گفت نفس کمی استرس داره منتظرم برن کلاس بعد برم خونه... گفتم خودت استرس داری یا نفس؟... خندید... مادرها رو تو مدرسه راه نمیدادن نمیدونم چرا همشون اونجا تجمع کرده بودن... بعد که حلما رو فرستادم تو با مامان دوستاش خدافظی کردم و گفتم برید خونه دیگه... و اونها خندیدن و همونجا موندن و من برگشتم خونه... حس خوبی داشتم.... مشغول کارای خونه شدم... و بعد افتادم به جون اتاق بچه ها... صبح تا ظهر تو اتاقشون بودم و چند کیسه اسباب بازی و لباسایی که براشون کوچیک شده بود و کمی آت و آشغال از اتاقشون جمع کردم... ظهر رفتم بزارمشون کنار سطل بازیافتی های روبروی خونمون که دیدم مامان یکی از همکلاسی های حلما از در خونمون رد شد بهش سلام کردم و اومدم بالا وقتی برگشتم متوجه شدم که اون خانوم داره میره دنبال دخترش....
بعد مشغول آماده کردن نهار شدم و از پنجره بیرونم نگاه میکردم که ببینم چه خبره و کی بچه مدرسه ای های شهرکمونو میبینم.... کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد و من چشم انتظار با کمی استرس و عذاب وجدان که روز اول دنبالش نرفتم...
از دور دختر و پسری که باهم راه میرفتنو دیدم و حدس زدم که حلما و پسر همسایه واحد روبروییمون هستن... نزدیک تر که شدن مطمئن شدم و یه نفس عمیق کشیدم... و حس غرور از اینکه دختر مستقلم بدون نیاز به اینکه دنبالش برم از مدرسه به خونه برگشته. :))))))
اینکه بگم نفهمیدم کی کلاس اول شد و ... کمی تکراریه ولی با وجود اینکه 6 سال سختو سپری کردم ولی شیرین بود و خداییش زود به مرحله بچه مدرسه ای دار رسیدم. و اینکه نصف روز نمیبینمش و خیالم راحته که مدرسس حس خوبی بهم میده.