آدم ها از دور با چیزی که از نزدیک میبینیم خیلی فرق دارن.
دیروز یه زنگ زدم به مامبزرگ... خیلی دیر به دیر زنگ میزم :(... خیلی آدم تاسفی هستم من :(... تازه کار داشتم که زنگ زدم... تلفنو جواب نداد.... دم اذان بود گفتم حتما داره نماز میخونه... کمی بعد زنگ زدم بازم جواب نداد... زنگ زدم سراغشو از خالم گرفتم... گفت پیش من بوده الان رفته خونه.... دیگه مثکه بهش گفته بود الی بهت زنگ زده... یه ساعت بعد خود مامبزرگ زنگ زد... وسط حرفا گفت رفتم یه سر بالا پیش خاله بهش بگم به بقیه زنگ بزنه ببینم شب یلدا میان پیشم یا نه... بقیه هم همه گفتن حالا معلوم نیس میایم یا نه... گفت تخمه خریدم.... باقله خیسوندم آب باقله درست کنم براشون اگه اومدن... ولی دخترا گفتن هنوز معلوم نیس کجاییم... پسرا هم که کلا خبری ازشون نیست.... اون یکی تا ده یازده شب مغازس اون یکی هم تا دیر وقت تو کارگاهه...
اینا رو که میگفت اشکام بی اختیار میریختن...
چقدر روزهای خاص روزهای دلگیری هستن واسه خیلیا...