درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

سلام به همه ی دوست جونیاااااا...  الان کارنامه ی آزمون دیروزمو دیدم... رتبه ی من بین 617 نفر 231 شده! چیکار کنم خوب! من پیشرفت میکنم ولی ملت هم همزمان با من پیشرفت میکنن و رتبم پیشرفت نمیکنه!... دیشب مهمون داشتیم... خیلی خوش گذشت و خندیدیم... عروس دوماد جدید اومده بودن... پاگشا و... طفلکیا کلی سوژه ی مجلس میشن!و... هر کی بهشون یه تیکه ای میندازه!... دیشب قرار مدارای تهران رفتنو هم ردیف کردیم آخه قراره همگی با هم بریم!... فقط عمو با ماشین خودش میره که شااااااید منم باهاش برم!... 

میگم...... هوا خیلی عالیه نه؟.... خنک! تمیز... 5 شنبه رفتم پشت بوم خونمون... یه باد خنکی میومد..... بعد از اونجا تو خیابونو نگاه میکرم... شلووووووغ... هرکی دنبال یه کاری بود... دوست دارم چند تا عکس از شلوغی و خلوتی خیابونمون بگیرم... فکر کنم عکسای جالبی بشه... نه؟.. (تو تخصص آقای دز نگاره البته)... قبلنا اگه نصف شب از خواب بیدار میشدم میرفتم و از پنجره توی خیابونو نگاه میکردن... سکووووت مطلق بود!

من بلد نیستم عکس بذارم اینجا!!! کسی هست مرا راهنمایی کند آیا؟

واااااااااای فردا آزمایشگاه میکرو داریم!... خیلی آزمایشگاه خوبیه ها ولی نم اچه جواب نمیگیریم!... تا زه برنامشم ننوشتم این هفته!... خوب بلد نیستم! مگه چیه؟!!!

کلاس تکنیک این هفته پیچونده شد... هفته ی بعدی هم که تهرانم باز پیچونده میشه... هفته ی بعدشم که آزمون دارم بازم نمیرم... فک کنم استاد دلش برام تنگ میشه نه؟... 

 

پ ن:  امروز یه نظر داشتم که نشد تاییدش کنم۱ بعد از خوندنش این جوری شدم

روزمره

دیرووووز! دیروز عصر که آزمون داشتم.. در کمال ناباوری آزمونمو خوب دادم! آخه نخونده بودم که! میگم حالا که نخوندن خوب جواب میده این هفته میرم تهران... عروسی سمیرا و ... تولد سارینا و .... خرید و .... خیلی وقته تهران نبودماااااا... چند ماهی میشه فک کنم!... بعد از آزمون یه سر رفتم خونه بابزرگ... بعدش مرضی چند جایی کار داشت با هم رفتیم بیرون کاراشو انجام داد و اومدیم خونه... با آبجی رفتیم سی دی خریدیم... آخه این باد و بارون چند شب پیش زده همه شبکه های ما رو ناکار کرده! گفتیم شب فیلم ببینیم مشغول باشیم...  عصر تا رفتم مغازه قسمت بچگونه خیلی شلوغ بود عمو گفت اگه بیکاری برو کمکشون... رفتم چند تا تیشرت پسرونه و نینی خواب و بلوز شلوار دخترونه و ... از این چیزا فروختم! .. آی که لباس بچگونه فروختن چه حالی داره... واقعا این کارو دوست دارم... لذت میبرم از فروشندگی!... و لذت میبرم از این استعداد ویژه ای که تو این زمینه دارم و دقیقا میدونم کی چی میخواد و به کی چی  و با چه قیمتی باید نشون داد تا بخره!... به نظر شما ایرادی داره یه خانوم مهندس فروشنده باشه؟... درسته کلاس کار پایینه ولی برای من فقط این مهمه که من از این کار لذت میبرم و یه انرژی خوبی میگیرم!(خوب هر کسی یه جوریه دیگه...نه؟)... شب هم فیلم د ع و ت رو دیدیم و ... لالا!

داشتیم خوابای خوب میدیدیم... که زنگ آیفون به صدا درومد! کی میتونه باشه این وقت شب؟ بابا بود! ساعت 2 بود! گفتم بابا تو کی حرکت کردی که الان رسیدی؟ تا ظهر که تهران بودی که!... بابا اومد... بعدشم هممون 2باره خوابیدیم! البته نم اچه بعدش من دیگه خوابم نبرد!... صبح بیدار شدم و رفتم آزمون... خانوم مهندسی که جلوم نشسته بود قبل از اینکه آزمون شروع شه گفت دیروز تونستی تستای مدارو حل کنی؟... منم ساااااده ... گفتم آره!!! مدار 42 درصد زدم!... من همیشه درصدامو به همه میگم ولی هیچ وقت هیشکی به من درصداشو نمیگه!... خلاصه آزمونو دادیم... بد نبود ولی به خوبی 5شنبه ندادم!

بعد از آزمون!... به شدت سردم بود! تصمیم گرفتم پیاده بیام تا خونه! از فرهنگ شهر تا خونمون 40 دقیقه تو راه بودم!... تو راه که میومدم... سوژه ها بسیار بود البته... ولی الان میگذرم ازشون... فقط تو راه به این فکر میکردم که الان که من میرسم خونه... مامان و آبجی زحمت کشیدن و خریدای بابا رو از تو ماشین خالی کردن و بردن بالا و من راحتم دیگه... درو باز کردم دیدم ای بابااااااا ظاهرا سهم منو نگهداشتن برام!... میگم شماها باباهاتون میرن سفر براتون چی سوغاتی میارن؟!!!... بابای ما فقط تو کاره خوراکیه! هی زحمت بکش این صندوقای انار ساوه و پرتقال تامسونو از پله ها ببر بالا!  آخرشم همه رو میخوری و تموم! ... احتمالا امشب مهمون داریم و ملت میان عیادت بابا...

یه چیزی! بابام 4 شب بیمارستان بستری بوده... بابت انژیو گرافی و یه سری چکاب!! به نظر شما خرجش چقدر شده؟

.

.

.

.

.

.

.

13 میلیون تومن!......

داشتیم صبحانه میخوردیم و تیوی میدیدیم... رو کانال gem  بود!!!... موزیک ویدئو نشون میداد... یه آهنگ تموم شد... بعدش نشون داد که 3 تا دختر داشتن از جلوی یه خونه ی خیلی کثیف و شلخته و داغون رد میشدن که 3تا پسر در خونه نشسته بودن!... پسرا به دخترا نگاه میکردن ولی...  دخترا محلشون نذاشتن و رد شدن!... یهو یکی از پسرا به 2تایی دیگه گفت پاشید باید دست به کار شیم!... بعد 3تایی پاشدن و خونه رو تمیز کردن.. آب و جارو و ...

.

.

.

من و خواهرم که داشتیم این صحنه ها رو میدیدیم اولش فکر کردیم اینا شروع یه آهنگه! بعد که پاشدن به جارو کردن و جمع کردن آشغالا و ... گفتیم حتما تبلیغه!... ولی...

.

.

.

خلاصه خونه تمیز شد و پسرا خسته 2باره نشستن و بیرونو نگاه میکردن! این دفعه دخترا که رد شدن همش به پسرا نگاه میکردن! و...

.

.

.

من و خواهرم هم هاج و واج مونده بودیم که حالا این تبلیغه؟ آهنگه؟ چیه؟... که یهو یه صدایی رو تصویر گفت تو زندگی نظم خیلی مهمه!.

.

.

یعنی این تلویزیونها هم پیام های فرهنگی دارن واسه ملت! چه جالب! مثل این پیام های فرهنگی تو کانالای خودمون که میگه تند نرید!...  کمر بند ببندید!... سیگار نکشید...!!!!!!!

ریاضی!

چند هفته قبل دختر خالم خونمون بود... سوم راهنماییه... داشت ریاضی میخوند... درسشون رسیده بود به ساده کردن عبارت های جبری!... خیلییییییی آسونن.. معادله ها مثل آب خوردن حل میشن... میگم خوبه برم معلم ریاضی راهنمایی ها بشم... لذت میبرم از این کار!... تو دزفول جایی هست که برم اونجا بهشون بگم بهم کلاس خصوصی بدن؟... به دختر خالم گفتم بده من برات همه رو حل کنم!...

.

.

.

امروز عصر شروع کردم معادلات دیفرانسیل بخونم..... حل کردن معادله ها اگه یه کم تمرین کنم در حد معادله های سوم راهنمایی میتونه برام راحت باشه!... حتی در حدی که میتونم تو دانشگامون با استادا صحبت کنم و کلاس حل تمرین بذارم!

.

.

.

من... اگه میرفتم رشته ی ریاضی موفق تر بودم!... من استعداد اینو دارم که یه ریاضیدان بزرگ بشم!...  لذت میبرم از کار کردن با فرمولای ریاضی و حل معادله های چند صفحه ای و وقتی آخرش به جواب میرسم میگم آخییییششش...

.

.

.

پ ن :چند دقیقه پیش پیتزا tash خوردم! معدم داره میسوزه از تندیش!

امروز از صبح که بیدار شدم... مدار خوندم ولی.... من حتی یه تست مدار هم نمیتونم بزنم! .. یا جوابی که بدست میارم تو گزینه ها نیست... یا اگر هست غلطه... دیگه نمیدونم چطوری باید مدار بخونم!... دیشب سریالا رو دیدین؟... همه چی ختم به خیر شد... من در اینجا جلوی چشم همه به خودم قول میدم دیگه وقت گرانبهای خودمو صرف دیدن این جور سریالای دوپیلی نکنم!... ولی نکته ی قابل توجه سریال شمس العماره این بود که... چقدر شیرینه 2 نفر که به شدت همو میخوان... بعد از سالها به هم برسن...

دیشب شام نخوردم!... گرسنم نبود اون موقع!... سریالو که میدیدیم... موقعی که داشتن کباب و نونن سنگک میخوردن...... شدیدا گشنم شد!... حیف که تو خیابون طالقانی نزدیک ما فقط فلافلی و سمبوسه اس و ساندویچی هست و یه کبابی درست حسابی این دورو برا نیست!... دقت کردین؟ کی میدونه تو خیابون طالقانی... بین میدون ساعت و آفرینش چند تا سانویچی هست؟ بیشتر از 40 تا! باورتون میشه؟... مرکز ساندویچیای دزفوله!... جالب اینجاست که تو تمام طول روز تا نصف شب کار میکنن و مدام مشتری دارن!... وگاهی وقتا ساعت 8 صبح هم که از درشون رد میشی ملت نشستن دارن ساندویچ میخورن!!! من واقعا نمیدونم چطوری از گلوشون پایین میره؟؟؟؟ یه پاساژ کوچیکی هست... توش 3تا سانویچی هست! بیرونش هم مغازه ها جفت جفت یا یکی در میون ساندویچی اند! رو پیاده رو به شدت بوی روغن سوخته و سوسیس و غیره میاد!...

5 شنبه ی آینده همه دارن میرن تهران... عروسی داریم... بابزرگم واسه ما هم بلیط گرفته... نمیدونم برم؟ نرم؟ عروسی بسیااااااااار خوبیه... از طرفی همه ی فامیل تهران دوره هم جمع میشن...  حتما خیلی خوش میگذره!...

دیروز واسه دانلود گزارش کاراموزی مانا رفتم یه کافی نت... خودم نمیخواستم بمونم... میخواستم اونا برام دانلودش کنن بعد خودم برم تحویل بگیرم... تو کافی نته.. سیستما همه جدا جدا تو اتاقک بودن! یعنی دوره هر سیستم یه دیوار کشیده بود!... بسیاااار برام تعجب اور بود!...

بعد از این آپ دیگه آپ نمیکنم... اینترنتم نمیاااااام تا 5 شنبه عصر یا شب.

خوش باشید.