یه وقتایی یه اتفاقایی میوفته... یه باره توقع آدمو بالا میبره.... دیروز یه ملاقاتی داشتم..... خیلی خوب بود.... خیلی متفاوت بود.... دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد.....
دوس دارم بازم تکرار شه... ولی تکرارش دست من نیست اصن.....
ها اینو یادم رف بگم
آخرین باری که عکس ۳ در ۴ گرفتم.... فک کنم اول دبیرستان بودم... اون موقه سلمه دانشجو بود دزفول... با سلمه و مرضی رفتیم عکاسی... موقع عکس گرفتن من همش میخندیدم... بعد عکاس اون دو تا رو از اتاق بیرون کرد تا من نخندم.... بعد عکسو گرفت... سال ها گذشت.... هر جا عکس میخواستم همونو میدادم... دانشگاه... کارت ملی.. گواهینامه... شناسنامه... و .....
دیگه اینکه از چند وقت پیش تصمیم گرفته بودم که سر یه فرصت برمو عکس جدید بگیرم....
بعد... چند روز پیش داشتم میرفتم سوار اتوبوس شم... اول خط بود و چند دقیقه ای طول میکشید تا اتوبوس پر شه.... یه عکاسی هم اونجا بود.... رفتم به مدیر خط گفتم این اتوبوس کی حرکت میکنه؟... گفت رانندش رفته نماز.. برگرده حرکت میکنه... بهش گفتم آقا نگهش دار من برم عکاسی و برگردم:دی... گفت باشه دخترم:دی
رفتم تو عکاسی... خیلی باحال بود....
عکاس هم پیرمرد مهربونی بود داشت سام وان لایک گوش میداد:دی... مدیر خط اومد بهش گفت آقا عکس ایشونو زود بگیر یه اتوبوس آدم منتظرشن:دی.... یه عکس پرسنلی خوشکل گرفتم خیلی باحال شده :)
سایت شرکت منهدم شده.... یعنی از صب که اومدم سر کار هییییییییچ کاری واسه انجام دادن نداریم!!... بعضیا جلسه دارن.... بعضیا دارن فیس بوکشونو چک میکنن.... منم که.... عملا بیکار!!!
یعنی اون وقتا که اینترنت نبود ملت چیکار میکردن؟؟؟؟
از وقتی میام سر کار با اینکه تمام وقت اینترنت پر سرعت دارم ولی فعالیت های اینترنتی شخصی و فیس بوکیم بسیاااااااار کم شده!!.... روزای اول که فکر میکردم گناه داره و ممکنه مدیر راضی نباشه و این صوبتا حتی ایمیلمم باز نمیکردم... انسانیت کامل به خرج میدادم... ولی بعد از یه مدت.... دیدم خب... یه وقتایی میشه یه کارای شخصی ای هم انجام داد!!.... و اینگونه شد که از این به بعد هر از چند گاهی... شایدم هر روز ممکنه اینجا آپدیت بشه....
دلم واسه گذشته یه ذره شده.... احساس میکنم از همه چی و همه کس دورم....اصن همه چی برام جدیده.... آدمای دورو برم... اتفاقای عجیب و متفاوت... مسیر های جدید...
بعد با خودم این جمله رو میگم... که گاهی باید کم باشی تا کمبودت احساس بشه نه اینکه نباشی تا نبودت عادت بشه.... فکر میکنم دیگه نبود من واسه همه عادت شده... آخه مدت هاست که کلا نیستم....
یه حس آرامشی دارم این روزا.... (البته از درس و پروژه و اینا باید گذشت).... کلا زندگی با یه روند خیلی آروم در جریانه.... شایدم انقدر سرم شلوغه که وقت فکر کردن به هیچیو ندارم.... نمیدونم چرا... ولی دلم گرمه.... منتظر یه اتفاق خیلی خوبم... که شاید عید امسال اتفاق بیوفته....
ببینم چیکار میکنه....... :)
تو مسیر کار به سمت خونشون چند بار بهم زنگ میزنن که کجایی و .... با ۲ جعبه شیرینی مختلف میرسم خونه... فریناز تو آشپزخونس داره چایی میریزه... ۲تاشون یه چیزی میبینن و با هم جیغ میزنن و میگن الییییییییییییییییییییی
من میخندم و مظلومانه میگم بین خودمون بمونه...
۳تامون پهن زمین میشیم از خنده....
فریناز با سینی چای میاد و میگه به چی خندیدین؟
۳تامون همچنان میخندیم....
خداااااااااا این لحظه ها رو از ما نگیر........
عاشقشونم یعنی....
اگه اونا نبودن من خیلی تنها بودم خدایا شکرت واسه این که همچین آدمایی دوروبرم هستن....